۱۳۸۶ دی ۶, پنجشنبه

يك نكته سنجي هوشمندانه

در
نوشته قبلي ام توضيح دادم كه با مطالعه ابر نواخترها مي توان اطلاعات زيادي درباره فيزيك ذرات بنيادي به دست آورد. اين در حالي است كه حتي شتابگر عظيم و پيشرفته اي چون
LHC
قادر نيست اطلاعاتي از آن نوع كه ابر نواختر مي دهد به ما بياموزد.در نتيجه گروه هاي متنوعي در سراسر دنيا هستند كه اثرات فرضيه هاي مختلف ذرات بنيادين را بر روي ابرنواختر مطالعه مي كنند. من خود در اين زمينه كار كرده ام و در آينده نيز كار خواهم كرد. عده اي مي گويند چون زمان رويداد ابرنواختر مشخص نيست و تضميني وجود ندارد كه تا صد سال ديگر ابرنواختري در حوالي زمين ( بخوانيد فاصله چند صد هزار سال نوري از زمين) مشاهده شود اين گونه مطالعات ممكن است به كار نيايند پس بهتر است كه روي شتابگرها تمركز كرد چرا كه ساختن و را اندازي آنها دست خود ماست نه بخشندگي آسمانها!


پروفسور
Okun
كه يكي از برجسته ترين فيزيكپيشه ها در اين زمينه است در مورد مدل هايي كه آهنگ وقوع ابرنواختر ها را پيش بيني مي كنند بسيار كار كرده. ايشان در سال 1988ودر جشن ده سالگي ابرنواختر
SN1987a
چنين گفته است:

To predict the year of explosion of a supernova is not harder than to predict the year of funding a big accelerator or a big detector

I expect that the date of the next supernova is 2003(+/-)15 years.

We have to be more serious to next supernovae.

اين نكته سنجي آنقدر جالب است كه اكنون با گذشت ده سال هنوز سر زبانهاست. من آن را در جشن بيست سالگي ابر نواختر
1987a
در كنفرانسي در ونيز شنيدم بعد هم از اسلايد آن پرينت رنگي گرفتم و آن را بر ديوار بالاي كامپيوترم نصب كردم.( ما هم در پژوهشگاه يك جشن كوچولو به مناسبت بيست سالگي اين ابرنواختر گرفتيم. جشن در ميان فيزيكپيشگان يعني سمينار!)


به جملات سهل و ممتنع پروفسور
Okun
بيشتر توجه كنيد. اين گونه جملات هستند كه به درد لابي كردن از نوعي كه من پيشتر درباره اش نوشتم مي خورند. لابي كردن براي افرادي در سطح پروفسور
Okun
پچ پچ كردن ودرگوشي صحبت كردن و قهر و ناز كردن و زير آب اين و آن را زدن نيست. لابي كردن براي اين گونه افراد تبليغ كردن است براي آنچه كه به نظرشان ارزش سرمايه گذاري فكرو مالي را دارد با نوعي از استدلال هاي علمي كه به مذاق جمع خوش آيد. اين كار هم تسلط علمي زيادي مي خواهد و هم آشنايي به مذاق جمع فيزيكپيشگان و همچنين مذاق آنان كه از فيزيكپيشگان حمايت مالي مي كنند.
باز هم مي گويم لابي كردن هنر است.

پروفسور
Okun
هم وقتي سن ما بود آنقدر پختگي علمي و اجتماعي نداشت كه به قصد لابي كردن چيزي بگويدكه سالها
سر زبانها بيفتد و ذهنيت فيزيكپيشگان را شكل دهد. او اين پختگي را به تدريج و با تمرين كسب كرد
آيا ما هم روزي خواهيم توانست به اين صورت لابي كنيم؟ چرا كه نه! چي از كي كم داريم؟! ما ايراني ها كه خيلي به تيزبيني و نكته سنجي خود مي باليم. (البته حق هم داريم)!.

فولاد به مقاله مثل کلنگ است به ...

دو مطلب قبلی مرا به یاد قطعه‌ای از تاریخ چین کمونیستی انداخت که شباهت جالبی به موضوع بحث دارد. زمانی که مائو در چین قدرت را در دست داشت، یکی از نشانه‌های توسعه‌یافتگی میزان تولید فولاد بود. هرچه یک کشور سرانهء تولید فولاد بیشتری داشت، توسعه یافته‌تر به حساب می‌آمد. مائو هم که دوست داشت کشورش در جرگهء کشورهای صنعتی باشد، راهی بس هوشمندانه اندیشید. اگر هر چینی تنها چند کیلو آهن تولید می‌کرد .... این شد که هر کشاورز می‌بایست در گوشهء خانه‌اش یک کورهءکوچک آهن داشته باشد تا به این هدف والا خدمت کند.
این برنامهء مائو موفق واقع شد و تولید فولاد افزایش چشمگیری یافت و باعث مرگ میلیونها چینی شد. آخر آن آهنها از ذوب بیل و کلنگ و خیش و گاوآهنی بدست آمده بودند که قرار بود زمینها را شخم بزنند و نان و برنج به سر سفره‌ها بفرستند. این راه حل آن کشاورزان ساده دل در پاسخ به فشار برای تولید فولاد بود. در نتیجه به خاطر افزایش یک شاخص، شکمها خالی ماندند و تنها بی‌جان.

۱۳۸۶ دی ۴, سه‌شنبه

پژوهشگر-محوري ويا نياز-محوري

بارهااز پيشكسوتان و بنيانگزاران پژوهشگاهمان در مناسبت هاي مختلف شنيده ام كه اين پژوهشگاه برعكس بيشتر پژوهشگاه هاي ايران از ابتدا بر پايه پژوهشگر-محوري بنا شده است نه بر پايه "نياز-محوري". به اين معنا كه هر وقت شخصي را ديده اند كه بنا به تشخيص آنها قابليت علمي شخصيتي مديريتي و مهمتر از همه شور وشوق
و
ambition
ساختن گروهي پژوهشي و رهبري آن را داشته امكاناتي در اختيارش گذاشته اند وبه او مدتي فرصت داده اند تا كار كند. بعد از اين مدت عملكرد او و گروهش را ارزيابي كرده اند. در صورتي كه دستيافت هاي گروه [به زعم آنها]قابل قبول بود حمايت را ادامه داده اند والا عذر طرف را خواسته اند. خوب! درست است كه در عمل خيلي مسايل شخصي و نيمه شخصي هم بنا به طبيعت بشري و روح نظام
patriarchy
دخيل بوده است اما بايد انصاف داد كه اين پژوهشگاه نسبت به ساير پژوهشگاه هاي كشور موفق تر عمل كرده.

بيشتر پژوهشگاه هاي كشور با نيت نيك و با شعار "نياز محوري" تاسيس شده اند اما سراز ناكجاآباد در آورده اندو يا از بيخ تعطيل شده اند. علت كمابيش معلوم است.فرض كنيد نياز جامعه ما ايجاب مي كند روي فلان رشته سرمايه گذاري كنيم اما در اين زمينه به اندازه كافي متخصص نداريم. چه بايد بكنيم؟ خوب! كاري كه معمولا در ايران انجام مي شود دعوت به همكاري از عده اي نسبتا باهوش است كه در اين امر تجربه و تخصصي ندارند . در غياب متخصصين معيار انتخاب در صورت ايده آل تعهد افراد است.اما همه خوانندگان هموردا نيك مي دانند كه كار تحقيقي در هر رشته اي تخصص مي خواهد و با تعهد خالي جلو نمي رود. اگر مديران خيلي آينده نگر باشند و به اندازه كافي هم امكانات در اختيار داشته باشند عده اي را براي ياد گرفتن اين گونه تخصص ها روانه خارج مي كنند. فرض كنيم ما در يك دنياي ايده آل زندگي مي كنيم كه پارتي بازي در آن جايي ندارد و اعزام شوندگان به حق سزاوارترانند. كساني هستند كه در خارج احساس مسئوليت مي كنند و ششدانگ حواسشان را معطوف آموختن آنچه كه بايد بياموزند مي كنند و بنا به احساس وطن دوستي و براي اداي دين با نشاط و علاقه برميگردند تا آنچه را كه در چنته دارند در طبق اخلاص گذارند. فرض كنيم اين دوستان اهل ادابازي و ژست هاي "ازفرنگ برگشتگي" هم نيستند وبه جاي عيب و ايراد گرفتن از مردم كوچه و بازار در پي خدمت به آنان از طريق تخصصشان هستند. ديگه بهتر از اين نمي شه مگه نه؟! اما بايد بگويم تازه اين اول دردسر است............


پس از مدت كوتاهي كه خوشي ناشي از تجديد ديدار و پخش سوغاتي و شكلات از سرها رفت مشكلات تازه رو نمايان مي كنند. تازه واردها روش هاي غير حرفه اي نيمه متخصصاني كه اكنون جا خوش كرده اند را نمي پسندند. از طرف ديگر نيمه متخصصان قبلي نيز اين تازه واردان را كساني مي دانند كه از واقعيت هاي ايران سر در نمي آورند. مدام شكايت مي كنند كه وقتي اينان در ايران زحمت مي كشيدند وبا كمبود امكانات مي ساختند اين تازه واردان در خارج از جيب پژوهشگاه خوش مي گذراندند و ....

آري! در كشور هايي چون آمريكا و يا ايتاليا كه تعداد پژوهشگران با تخصص هاي متنوع بالاست حمايت از پژوهشگاه ها "نياز محور" است. اما در كشورهاي كم جمعيت تر اما پيشرفته مثل فنلاند حمايت از پژوهشگاه ها پژوهشگر-محور است نه نياز-محور!
در همان آمريكا و ايتاليا هم حمايت از مراكز تحقيقاتي غير كاربردي به كل قطع نمي شود چرا كه تجربه نشان داده در دراز مدت اين پژوهشگاه ها چندين برابر بودجه اي كه دريافت كرده اند به جامعه پرداخته اند


آري! آزموده را آزمودن خطاست. من الگويي براي پيشرفت كل پژوهشگاه هاي كشور ندارم.به هيچ وجه هم اصراري ندارم كه پژوهشگاه "پژوهشگر-محور" ما بايد مدل جايي ديگر شود.اما معتقدم بهتر است اين پژوهشگاه همين روند را ادامه دهد."كاچي بهتر از هيچي!"
شايد از دل همين پژوهشگاه پژوهشگراني تربيت شوند كه روزي بتوانند موسسات "نياز-محور" را اداره كنند. توجه داشته باشيد بودجه چنين پژوهشگاهي در مقايسه با بودجه پژوهشي كل كشور در واقع هيچ است. علت اين كه اين پژوهشگاه بيشتر سرزبانهاست موفقيت نسبي آن است. علت آن است كه مديران و كارمندان آن (در رده پژوهشكده به پايين) براي دينار به دينار خرجي كه مي شود دل مي سوزانند و از اسراف مي پرهيزند.

۱۳۸۶ دی ۳, دوشنبه

ادا درآوردن یا ادای وظیفه؟

گرچه این سئوال من معطوف است به همین پژوهشگاه و دانشگران آن، برای رفع سوء تفاهم های اجتماعی و روشن تر شدن موضوع عام تر صحبت می کنم و سوال را به همه واحدهای پژوهشی کشور معطوف می کنم.
تجربه من نشان می دهد که واحدهای پژوهشی ما کمابیش به این دلیل به وجود آمده اند، و ادامه حیات می دهند، که دنیای توسعه یافته هم نهادهای پژوهشی دارد، که لابد چیز خوبی است، پس ما هم خوب است داشته باشیم! چون دانشگاهها و واحدهای پژوهشی در دنیای پیشرفته ظاهرا" نقش مهمی دارند پس ما هم باید دانشگاه و پژوهشگاه داشته باشیم! با مقایسه با همان مراکز، ما هم اساسنامه های خودمان را می نویسیم و ساختارهای داخلی نهادهای پژوهشی خودمان را به وجود می آوریم: آن ها مقاله می نویسند، پس ما هم خوب است مقاله بنویسیم! آنها پژوهانه دارند، پس ما هم خوب است داشته باشیم! آنها همایش برگزار می کنند، پس ما هم برگزار کنیم! تأسیس این نهادهای پژوهشی ما بزحمت به خاطر نیاز اجتماعی ما بوده است؛ کمااینکه دانشگاههای ما هم کمتر به خاطر نیاز اجتماعی به وجود آمده اند؛ اگر هم نیازی بوده است، این نیاز یا سیاسی بوده است و یا برای رفع مشکلات مالی اعزام دانشجو، نه نیاز به محلی برای رشد تفکر و رشد علم!. پول نفت به کمک این انگیزه های عرضی آمده است: مدیران مراکز ما نه بر مبنای مدیریت نیاز اجتماعی، که بر مبنای مدیریت و تحکیم اصول اخلاقی ویژه یا تحکیم یک سیاست خاص منصوب می شوند؛ پول نفت به عنوان حقوق پژوهشگران توزیع می شود و مدیریت موظف است این پول را به موقع به دست پژوهشگر و دانشگر برساند و نیز مواظب باشد اصول اخلاقی یا سیاسی، که در جای دیگری تعریف شده است، و نهادهای دیگری متولی آن هستند، در این واحد حفظ بشود. پژوهشگران هم از حقوقشان و پژوهانه شان راضی باشند، کاری که دوست دارند بکنند، نه کاری که جامعه نیاز دارد، و نه حتی تحقیقات بنیادی مطابق میلشان. اگر هم حقوق و پژوهانه، خلاصه امکانات، کافی نباشد نق می زنند. این است که نق زدن در میان ما بسیار رایج است، و طبیعی می نماید. کمبود امکانات پژوهشی هم به اندازه کافی بهانه برای نق زدن به دست ما می دهد. این را می گویم ادا درآوردن: ما ادای دنیای پیشرفته را در می آوریم.
چه می شد اگر واحدهای پژوهشی و دانشی ما از نیاز جامعه برخواسته بود؟ ما موظف می شدیم ادای وظیفه بکنیم، پاسخگوی وظیفه ای باشیم که جامعه برای ما تعیین کرده است و پاسخ گوی نیاز جامعه باشیم. برای ما وظیفه ای تعیین می کردند که موظف به انجامش می بودیم. آنگاه مدیران به گونه ای انتخاب نمی شدند که تنها عاملان و حافظان اصول اخلاقی ویژه یا نوع ویژه ای از منش سیاسی باشند، بلکه مدیرانی با این هدف انتخاب می شدند که هر واحد پژوهشی به بهترین وجه به وظیفه اجتماعی خود عمل کند و پاسخگوی نیاز جامعه باشد، همان گونه که در دنیای پیشرفته چنین است. شاید بعضی از کسانی که از موافقان یا پیشنهاد دهندگان مفهوم علم اسلامی هستند منظورشان همان نوع مدیریت واحدهای پژوهشی با انگیزه های عرضی باشد: مدیریتی برای حفظ اصول اخلاقی ویژه در نهادهایی که حداکثر می کوشند دانش دیگران را کسب کنند. چنین نهادی مجاز نیست خلاقیت داشته باشد، مگر در چارچوب حفظ اصول اخلاقی و سیاسی تعریف شده. خلاصه هزینه کردن پول نفت برای مشغول کردن عده ای با حفظ اصولی اخلاقی و سیاسی ویژه! در هر صورت برایمان روشن باشد که واحدهای پژوهشی ما چگونه مدیریت می شوند؛ سپس انتظارات و وظایف خودمان را بیان کنیم. با تحلیل درست شرایط برای آینده برنامه ریزی کنیم.
با این توصیف، پژوهشگاه دانشهای بنیادی کجا قرار دارد و پژوهشگران آن چه می کنند؟ باید وظیفه اجتماعی احساس کنند؟ باید نق بزنند؟ بایدبرنامه داشته باشند؟ باید ادای خوب در بیاورند؟ چه بخواهیم و چه نخواهیم این واحد پژوهشی را عده ای در اوائل انقلاب با انگیزه های خاصی به وجود آورده اند و ار آن انگیزه ها حراست کرده اند، و به نظر می رسد نوعی استثناء در میان واحدهای پژوهشی کشور باشد! اما مستقل از این انگیزه های اولیه و شأن تأسیس این پژوهشگاه آیا کافی است پژوهشگاه بخواهد تنها آمار تعداد مقاله ها و ارجاعات آن را نمایش دهد؟ آیا باید برای خود وظیفه ای اجتماعی تعیین کند یا بهتر است صبر کند تا جامعه این وظیفه را مشخص کند؟ آیا پژوهشکده ها باید برنامه تحقیقاتی داشته باشند و آن را پیگیری کنند یا اینکه به دنبال افزایش آمار باشند؟ آیا پژوهشگران پژوهشگاه باید جای خود را در جغرافیای علم دنیا مشخص کنند، یا اینکه منتظر باشند آینه جام جهان نمای ISI این جا راتعیین کند؟ ما آیا آمده ایم سهم خودمان را از پول نفت ایمن کنیم یا اینکه معضلی بشری یا ایرانی را حل کنیم؟
به نظر من اکنون، در آستانه بیست سالگی پژوهشگاه، وقت آن رسیده است که پژوهشگاه و پژوهشگران آن به این سئوالها پاسخ بدهند.

۱۳۸۶ دی ۱, شنبه

ابرنواختر ها, پنجره اي به روي ناشناخته هاي فيزيك

مدل استاندارد ذرات بنيادي قادر است بيشتر مشاهدات فعلي درباره ذرات بنيادي را توصيف كند. اما بنا به دلايل گوناگون فيزيكپيشگان اتفاق نظر دارند كه اين تئوري بنيادي ترين تئوري نيست. به عبارت ديگر هنوز ذارت و برهمكنش هايي در طبيعت هستند كه ما تا كنون موفق به كشف آنها نشده ايم. به عبارت ديگر اين ذرات جديد از دست ما "دررفته اند". اين در رفتن به دو علت مي تواند باشد: 1) ذرات جديد چنان سنگين هستند كه شتابگرهاي فعلي ما موفق به ساخت آنها نشده اند. 2)اين ذرات جديد سبك هستند اما برهمكنش آنها با ذرات معمولي بسياربسيار ضعيف است. فرضيه هاي متنوعي در سه چهار دهه اخير ساخته و پرداخته شده اند كه هر دو گروه از اين ذرات را پيش بيني مي كنند. براي كشف ذرات دسته اول بايد شتابگرهاي پر انرژي تر ساخت. پرقدرت ترين اين شتابگرها شتابگر
LHC
است كه به زودي در
CERN
واقع در مرز بين فرانسه و سويس راه اندازي مي شود.ولي براي كشف ذرات سبك اما با برهمكنش فوق العاده ضعيف چنين شتابگري كار آمد نيست. براي كشف چنين ذراتي آزمايشگاه هايي با طراحي متفاوت لازم است. اگر ذره سبك با برهمكنشي ضعيف در طبيعت وجود داشته باشد اين ذره در داخل ابر نواختر مي تواند به وجود آيد. در مورد
ابر نواختر
من قبلا در هموردا نوشته ام. ابرنواختر
1987a
را پدر
super-kamiokande
يعني
kamikande
به ثبت رساند. با توجه به حجم بزرگتر
super-kamiokande
اگر اين روزها ابر نواختري در حوالي چند صدهزار سال نوري از زمين مشاهده شود هزاران نوترينو در ظرف مدت ده ثانيه به ثبت خواهد رسيد. چنين داده غني مي تواند به ما كمك مي كند تا اطلاعات بي نظيري درباره فرضيه هاي كه ذرات جديد سبك پيش بيني مي كنند به دست آريم.

ابرنواختر هاي نوع دو را مي توان نوعي آزمايشگاه فيزيك ذرات در نظر گرفت. آزمايشگاهي بسيار پيشرفته! تنها عيب اين آزمايشگاه ها در اين است كه "دگمه روشن و خاموش كردن" آنها دست ما نيست. اگر خوش شانس باشيم در هر قرن دو سه مورد انفجار ابرنواختر در كهكشان هاي نزديك مان مشاهده خواهيم كرد

۱۳۸۶ آذر ۲۹, پنجشنبه

super-kamiokande




تصويري را كه ملاحظه مي كنيد عكس
super-kamiokande
است كه تا نيمه از آب پر شده. افرادي كه بر آن قايق سوارند دانشجويان دكتري هستند كه آشكارساز هاي
PMT
را كه بر ديواره ها نصب شده اند تميز مي كنند و برق مي اندازند.ذكر خير
اين آزمايشگاه قبلا چند بار در هموردا آمده است. اين آزمايشگاه نوترينو كه در معدني متروكه در ژاپن ودر عمق هزار متري زمين واقع است در دو دهه اخير نقشي كليدي در كشفيات نوترينو ايفا كرده است. نوترينو هاي كه از خورشيد و يا جو زمين و يا يك ابر نواختر در فاصله چند صد هزار سال نوري از زمين توليد مي شوند مي توانند در عمق زمين نفوذ كنند و در اين آزمايشگاه آشكار شوند. نوترينوها با آب خالص داخل مخزن برهمكنش مي كنند و ذرات باردار با سرعت هاي نسبيتي توليد مي كنند.اين ذرات باردار فوق العاده سريع در محيط آب تابش چرنكوف از خود ساطع مي كنند.
PMT
هاي ديواره همين تابش چرنكوف را آشكار مي سازند.به اين ترتيب روزانه تعداد انگشت شماري نوترينو به ثبت مي رسد.
حجم آب پنجاه كيلو تن است كه در مخزني استوانه اي شكل به قطر 39 متر و ارتفاع 41 متر نگه داري مي شود. جنس مخزن از فولاد
(stainless steel)
است. فكر مي كنيدچه كارخانه اي اين مخزن را ساخته؟

۱۳۸۶ آذر ۲۵, یکشنبه

تبريك و....

ديروز خبردار شديم يكي از دانشجويان ممتاز پژوهشگاه ما به نام عليرضا موفق شده كه ازدانشگاه هاروارد پيشنهاد موقعيت پسا دكتري دريافت كند. همگي ما از اين خبر خوشحاليم و به او از صميم قلب تبريك مي گوييم و برايش آرزوي موفقيت هاي بيشتري مي كنيم. او "يكي" از دانشجو يان بسيار پر كار و علاقمند و تيز هوش پژوهشگاه بود.تاكيدم بيشتر روي كلمه "يكي" است.آري! دور وبر ما پراست از دانشجويان علاقمند بااستعداد و پر كار كه اگر محيط مناسبي برايشان فراهم آيد از بهترين هاي دانشگاه هاي اروپا و آمريكا هيچ كم ندارند.حال سئوال اين است: اين محيط مناسب چيست؟
به نظر من جواب در سه چيز است:

1) فراهم آوردن محيط علمي مناسب با (الف) ارائه دروس با سطح بالا (ب) برگزاري همايش هاي منظم داخلي وبين المللي در سطح بالا (ج)داشتن جلسات منظم سمينار نسبتا رسمي (د)داشتن بحث هاي غير رسمي اما علمي چون "ساعت چايي" هفتگي (ر)فراهم آوردن امكان ارتباط دانشجويان با فيزيكپيشگان فعال در دنيا و همتايانشان در ديگر كشور ها.

بار اين گونه كارها در پژوهشگاه به دوش همنسلان من است. ما هم در حد وسع علمي خود سنگ تمام مي گذاريم و از چيزي در اين راه دريغ نمي ورزيم. دليلي نمي بينيم مزورانه ژست شكسته نفسي بگيرم! در اين كار تا حد زيادي موفق بوده ايم. البته تا رسيدن به حد مطلوب فرسنگ ها فاصله داريم. بايد اين كوشش استمرارداشته باشد. امابه نظر من همنسلان من در همين مدت كوتاه در پژوهشگاه و دانشگاه هاي ممتاز كشور قدم هاي بزرگي برداشته اند. اگر اين گونه پيش برود در ظرف ده تا پانزده سال آينده مشكل قحط النسا و قحط الرجال رفع خواهد شد.

2( تامين مالي دانشجويان.متاسفانه در اين زمينه كار زيادي از دست همنسلان ما بر نمي آيد. اوضاع بهتر از ده سال پيش است اما هنوز هم دانشجويان از نظر مالي در فشارند.

3( اين سومي ازهمه مهمتر است. فراهم آوردن محيط روحي و فكري مناسب و به دور از تنش براي دانشجويان. ترس من از اين است كه عده اي با سر دادن نغمه "من آنم كه رستم بود پهلوان" عليرضا را كه اكنون در سايه تلاش هاي خودش به جايي رسيده چماق كنند و بكوبند بر سر دانشجويان ديگر وبه اين ترتيب روحيه آنها را خراب كنند! گمان نمي كنم كه عليرضا كه خود برون آمده از همين ميدان است به اندازه يك نوك سوزن راضي شود كه به خاطر موفقيت
او كسي سركوفت بخورد و زجر بكشد.عليرضا قدرشناس بود و به دور از غرولند ها و بهانه گيري هاي متعارف دانشجويان ايراني سعي مي كرد تا حداكثر استفاده را از امكانات آموزشي كه پژوهشگاه براي او و ديگر دانشجويان فراهم مي كرد ببرد. عليرضا باهوش بود(وهست) پركار بود (وهست)به كارش علاقمند بود (و هست). اما عليرضا تك ستاره اي در آسمان نبود ونيست و هرگز هم چنين ادعايي نداشت و تا جايي كه من او را مي شناسم نمي خواهد داشته باشد. افراد با اين خصوصيات در دور وبر كم نيستند. اگر واقعا به پيشرفت فيزيك در ايران دل بسته ايد استعدادهاي آنان را با جنگ اعصاب و به بهانه رو كم كردن نفله نكنيد.

يه لينك خوب!

يكي از همكارهاي پسادكتري و ذرات كار ما، مثل هميشه يه لينك خيلي خوب برامون فرستاده اند، از شماره ي اخير
"CMS Times"
در اين شماره توضيحات ساده اي از مفاهيمي كه به فيزيك
LHC
مربوط است داده اند، با اين عنوان ِ جالب "در 60 ثانيه توضيح بده!".

حتما به اين لينك يه سر بزنيد.

۱۳۸۶ آذر ۲۲, پنجشنبه

credit, again

پسكين (استاد راهنماي من در آمريكا) فردي به شدت اخلاقي است. به خصوص در مورد
credit
دادن وسواس عجيبي دارد.من هنوز هم زياد به او ايميل مي زنم تا هم رفع اشكال كنم و هم در مورد برنامه ريزي همايش هايي كه هر از گاهي برگزاري آن به من محول مي شود راهنمايي بطلبم. و قتي پسكين در مورد جواب سئوالي با كسي مشورت مي كند در ايميلش تاكيد مي كند كه اين قسمت را ازآن شخص ياد گرفته است. وقتي هم كه من و او با هم پروژه اي انجام مي داديم به شدت به
دادن
credit
حساس بود. حتي در يادداشت هاي بين گروهي خودمان هم قيد مي كرد كه فلان نكته را من به او ياد آور شده ام.

اين آموزش عملي در من تاثير زيادي گذاشته. چند روز پيش كه دفترچه آشپزي ام را ورق مي زدم ديدم جابه جا ياداشت كرده ام كه دستور پخت هر غذا را از چه كسي ياد گرفته ام.

۱۳۸۶ آذر ۲۰, سه‌شنبه

وارستگي

همه ما در چارچوب جامعه سنتي خودمان با مفهوم وارستگي آشناهستيم. وقتي اين كلمه را مي شنويم بي اختيار ياد چند نفر از فاميل هايمان مي افتيم.براي من وارستگي در قباي سوره خاله جان خدا بيامرزم تجلي پيدا مي كند: خاله پدر بزرگم كه چند سال پيش در سن نود وچند سالگي عمرش را داد به شما. اما تا همان سن پيري حضورش مايه آرامش يك فاميل بود. هر جا شكسته دلي بود سوره خاله جان بود تا به او دلداري وقوت قلب دهد. هر كس موفقيتي كسب مي كرد سوره خاله جان را باز هم در كنار خود مي ديد كه بدون هيچ گونه اثري ازحسادت وياچشمداشت برايش آرزو موفقيت بيشتري مي كند. آري! ديگران هم به زبان آرزوي موفقيت مي كنند اما اين كجا و آن كجا. ديگران پس از اندكي خسته مي شوند و مي روند ولي سوره خاله جان در تمام مراحل با حرف هاي محبت آميزش با دعاهايش مي ماندو قوت دل مي داد. سوره خاله جان ما تنها يك ايراد داشت و آن اين بود با تكرار "يه! قوه دي"آنقدر خرت وپرت به خورد آدم مي داد كه آدم مي تركيد!

گفتم ما همه آدم هاي وارسته را در جامعه سنتي خود مي شناسيم. اما متاسفانه به ازاي هر يك آدم وارسته اي كه مي شناسيم ده ها نفر را هم سراغ داريم كه ادعاي وارستگي دارند اما در واقع جز ابراز توقعات بيجا هيچ نمي كنند. وارستگي را در نداشتن و سركوب كردن
ambition
مي دانند وتمام مدت از آنان كه به واسطه
ambition
خود در زندگي از نظر مالي و يا موقعيت اجتماعي جلو افتاده اند انتظار دارند نتيجه زحمات خود را بي چشمداشت در اختيار آنها بگذارند. وقتي هم اين انتظار را برآورده نمي شود شروع مي كنند به بدگويي از اين عده و همين طور فغان از دست زمانه كه چرا با انسان هاي "وارسته اي چون آنها"!!! سر بي مهري دارد! شاهين (همسرم) به اين عده مي گويد "وارفته". البته سوره خاله جان من هم (كه از نظر من نماد يك وارسته سنتي ايراني بود)با مفهوم
ambition
بيگانه بود. او فقط بلند همتي را مي شناخت. با اين همه با
ambition
سر ستيزه نداشت.
اگر مي ديد كسي
ambitious
است همواره احساس او را به بلندهمتي تعبير مي كرد وبراي او و ديگر جوانان از خدا در راه اين عمل خير بلندهمتانه طلب كمك مي كرد. برايش قابل تصور نبود كه كسي اين همه زحمت را تنها براي اهداف زميني برخود هموار كند. اما به خود هم اجازه نمي داد به كسي تهمت بزند و او را حريص بخواند ويا در كارش تجسس كند تا بفهمد نيت واقعي اش چيست.

اين روزهابه شدت دلم آدم وارسته مي خواهد. نمي خواهم بگويم با مرگ سوره خاله جان نسل وارستگان سنتي ما به پايان رسيده. اگر جامعه سنتي را بگرديد خواهيد ديد كه حتي بين "تين ايجير هاي" به ظاهر "جيگولي بيگولي" دور وبر هم هستند كساني كه به معناي سنتي كلمه و "سوره خاله جان وار" رفتاري وارسته دارند. حضورشان در جامعه غنيمت است اما من آرزوي داشتن افراد وارسته را در محيط كارم دارم. در نوشته قبلي ام گفتم استادان ما در ايتاليا يك نوع آرامش فكري براي ما فراهم آورده بودند. اين آرامش فكري از نوع همان آرامشي بود كه انسان تنها در كنار يك نفر وارسته به دست مي آورد.


وارستگي از نظرمن مفهومي است خاص جوامع اصيل و قديمي مثل ايران و يا ايتاليا. با اين كه استادان ما در آمريكا آدم هاي نازنيني بودند. با اين حال به نظر من استادان آمريكايي ما همان قدر با مفهوم وارستگي بيگانه بودند كه ما با مفهوم
ambition.
در نوشته هاي بعدي ام برخي رفتار هاي استادان ايتاليايي ام را كه از نظر من نشان از وارستگي آنها دارد تشريح مي كنم تا منظورم روشن تر شود.



توضيح: گمان مي كنم "يه!قوه دي" حتي براي آنان كه تركي بلدند نا آشناست. "يه" يعني بخور. "قوه" يعني "نيرو" و در زبان همنسلان سوره خاله جان يعني "مغذي-انرژي زا-سرشار از ويتامين
و در مجموع
يعني
nutritious.

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

Peer pressure

من در ايتاليا چهار همكلاسي داشتم. از نظر علمي همگي كمابيش در يك سطح بوديم.ما با همديگر زياد در باره مطالب ارائه شده در كلاس ها و سمينار ها بحث مي كرديم. هر هفته تمرين هايمان را هم باهم مرور مي كرديم. با دانشجويان سال هاي بالاتر هم زياد نشست و برخاست داشتيم. البته همانطور كه قبلا چند بار عرض كردم در محيط هاي اين چنيني هر سال به اندازه قابل توجهي به معلومات فرد افزوده مي شود به طوري كه سال پايين تري هر چقدر باهوش و زرنگ باشد به حد قابل توجهي از سال بالاتري كم سوادتر است. همين طور يك پست-داك از دانشجوي سال آخر هم از نظر علمي و هم از لحاظ "هوش اكتسابي" به طرز محسوسي جلوتر است.

در چنين جو و محيطي وقتي دانشجو از استاد خود مي شنود اگر
ambitious
هستيد فلان مقاله را بخوانيد خود به خود به خواندن مقاله گرايش پيدا مي كند. به خصوص اگر ببيند يكي از همكلاسي هايش دارد همان مقاله را مطالعه مي كند.مي داند ساعتي بعد درباره اين مقاله بحث خواهد شد پس مي داند اگر از محتواي مقاله خبر نداشته باشد در جمع دوستانش حرفي براي گفتن نخواهد داشت. او نمي خواهد از همتايان خود عقب بماند. نه به خاطر آن كه با آنها احساس رقابت مي كند. نه به خاطر آن كه جايزه و يا امتياز ماديي كسب كند. نه به خاطر آن كه بخواهد روي كسي را كم كند. نه به خاطر آن كه خداي ناكرده به دوستانش حسادت بورزد. اتفاقا كاملا برعكس! چون به مصاحبت همقطارانش علاقمند است مي كوشد با خواندن آن مقاله جزوي از اين جمع شود.
اين است معناي
peer pressure
كه در ايران به غلط از آن به "رقابت" تعبير مي شود.

سئوال اين است: استادانمان در ايتاليا چه نقشي در ايجاد اين جو داشتند؟ جواب به تعبيري "هيچ" و به تعبيري ديگر "همه" است! اين جو به طور طبيعي به وجود آمده بود. آنها در ايجاد چنين جوي دخالت مستقيم نداشتند. به جاي اين دخالت بيجا تمام سعي خود را به كار مي بستند تا محيطي آرام و به دور از تنش ايجاد كنند تا فكر دانشجو يان آزاد باشد. پس از سه سال اقامت در ايران و كار در اين پژوهشكده با ذره ذره وجودم با تك تك نورون هاي مغزم حس مي كنم كه اين آرامش دقيقا همان چيزي است كه مابدان نياز داريم. خود ما, خود نسل ما, خود خود خود مابايد كمر همت ببنديم تا آرامشي را كه براي محيط علمي لازم است به وجود آوريم.

۱۳۸۶ آذر ۱۷, شنبه

2+2 چهار نمي شود، فرودگاه بدون دستشويي نمي شود!

بار اول بود كه براي خروج از كشور به فرودگاه امام مي رفتم. قبلا" يك بار ديگر هم رفته بودم تا بارم را، كه اشتباها" به مقصد ديگري رفته بود، از آنجا تحويل بگيرم. اولين بار كه رفته بودم به نظرم فضاهاي مربوط به تحويل بار محقر آمد. فكر كردم چون هنوز رسما" راه اندازي نشده اين طور است. اما اين بار ديگر تمام پروازهاي خارجي از تهران و به تهران در اين فرودگاه پهلو مي گيرند. حدود سه صبح بود كه به فرودگاه رسيدم. جاده ها خلوت و همه چيز به ظاهر تميز و شيك. اولين خوان، بازرسي بار و ورود به بخش گيشة شركتهاي هواپيمائي كمي خلوت تر از همان بخش در فرودگاه مهرآباد، امابه همان بي نظمي! پس از آن گيشة شركتها. گرچه بيش از 2 ساعت و نيم قبل از پرواز به اين بخش رسيدم ولي چند صف تشكيل شده بود. بي نظمي صفها به همان صورت مهر آباد بود. نه نظمي وجود داشت و نه تمهيداتي براي ايجاد نظم. كارت پرواز به شكل بين المللي آن در آمده بود، شايد به همين دليل متصديان پشت گيشه، كه بسيار منظم و كاركشته به نظر مي رسيدند، فرصتي بيش از معمول براي صدور كارت پرواز احتياج داشتند؛ اما انصافا" بسيار مودب بودند. مسافران طبق معمول مشغول حدس و گمان كه بالاخره بار اضافي را بايد چكار كنند! اين خوان هم به خير گذشت، جز تأسف عميق از بي نظمي مردم و بي توجهي مسئولان براي تمهيد نظم، كه در هر فرودگاه مدرن مرسوم است.
عبور به قسمت ترانزيت، گذر از خوان بررسي گذرنامه، نظم داشت و تمهيد نظم هم قابل توجه بود. مردم هم به نظر مي رسيد مراعات مي كنند. به سختي مي شد برآورد كرد كه اگر تعداد پروازهاي بيشتر شود آيا تعداد گيشه ها مناسب است يا خير.
در قسمت ترانزيت دو قهوه خانه، بگوييد كافي شاپ، باز بود. يكي ايراني و ديگر ايتاليائي با كمي اختلاف قيمت. چون بخش ايتاليائي خلوت تر بود آنجا را انتخاب كردم، اما به هر حال هر دو قسمت پر از سيگاري و دود سيگار بود. نمي دانم چرا نظام بي دود مهرآباد به نظام دودي تبديل شده است! آخرين خوان، بازديد نهايي بدني و بار و سپس محل سوار شدن به هواپيما. در عبور از خوان بازديد همان بي نظمي مشاهده مي شد. معلوم بود كارمندان آموزش كافي نديده اند. بعد انتظار در بخش سوار شدن. ظاهرا" بخشها منظم تفكيك شده اند. اما قطعا" فضاي لازم و حريم كافي محاسبه نشده است. طبق معمول از حريم عبور خبري نيست. البته فعلا" براي ساعتي يك يا دو پرواز كافي است، اما مگر نه اينكه طبق گفته هاي مسئولان فرودگاه ظرفيت 4 ميليون مسافر فعلي مي تواند به 100 ميليون نفر افزايش يابد. واضح است كه اين تخمين غلط است و مسئولان 2+2 را لابد 40 مي گيرند و نه 4!
اما بشنويد از دست شويي ها! در بخش گيت 13 تا 26 سه قسمت توالت وجود دارد. يك قسمت در دست تعمير؛ يك قسمت مردانه خراب؛ تنها يك قسمت آماده! خواستم استفاده كنم. ديدم صف به بيرون زده است ايستادم. وارد فضاي توالت شدم. به زحمت جا براي سه نفر بود، سه دهنه توالت. فضا كوچك، محقر، تأسيسات جاده قمي ( قديم نه جديد)، امكانات كم! اين وضعيت دستشويي ها يكي نشان مي دهد كه باز هم براي برنامه ريزان ما 2+2 چهار نمي شود؛ دوم شايد نكتة بسيار عميق تري. شايد اصلا" ما ايرانيان به " دفع" توجهي نداريم. آن را مطبوع و مطلوب نمي دانيم. توجه داريد كه هنوز در صحبت هنگامي كه از ادرار و دفع انساني مي خواهيم صحبت كنيم شرممان مي آيد و ابتدا كلماتي براي عذر خواهي بر زبان مي آوريم. شايد به همين دليل دستشويي هاي ما، دست كم در بخش عمومي و دولتي، همواره محقر، كم تر از نياز، و كثيف است. اصلا" فضولات را انساني نمي دانيم، مي خواهيم به نوعي از شر آن خلاص شويم. آن را نبينيم. مثل اينكه فضولات و " فضل" ربطي زباني هم به هم دارند، و مي دانيد كه بخشي از جامعة ما علوم طبيعي، مثل فيزيك و نجوم، را علم نمي دانند، فضل مي شمارند! در هر حال، حالم از دستشويي به هم خورد! شكي ندارم كه به زودي مسئله دستشويي ها در فرودگاه امام به معضلي تبديل خواهد شد، و حدس مي زنم كه اين مشكل تنها به اين بخش مربوط نيست، در بخشهاي ديگر هم بايد ديده شود.

نتيجه:
ما در آموزش فيزيك حتما" اشتباه هاي عميقي مي كنيم كه نتواسته ايم به مهندسان و مديران جامعه ياد دهيم كه 2+2 مي شود چهار، نه بيشتر و نه كمتر! دو اينكه علوم انساني ما هم نتوانسته اند به مديران ياد بدهند " دفع" و فضولات انساني دست كم همان قدر اهميت دارد كه خوردن و خوابيدن و آموزش و معنويت: كسي از بي " معنويتي " نمي ميرد، اما از دفع بد چرا! البته شايد ما مرگ را مطلوب مي دانيم و شروع زندگي در دنياي جديدي ديگر! در هر حال شايد به همين دليل فساد جامعه را در جامعه درك و مديريت نمي كنيم، مي خواهيم آن را زير فرش پنهان كنيم و نبينيم.
پس دقت كنيم كه بخشي از اين نابساماني ها به علت برداشت غلط خود ما از علم و آموزش است؛ تقصير را فقط به گردن ديگران نيندازيم.

Ambition

وقتي در ايتاليا دانشجو بودم از زبان استادانمان كلمات
ambition
و
ambitious
را فراوان مي شنيدم. در اوايل كار معني اين كلمات
را نمي فهميدم. مثلا استادانمان مي گفتند"فلان مسئله را در اين حالت خاص كنيد. آنگاه اگر
ambitious
هستيد آن را در حالت كلي تر دوباره حل كنيد" و يا مي گفتند "لان مقاله را بخوانيد و اگر خود را
ambitious
مي دانيد بهمان مقاله را هم كه مفصلتر و عميق تر است مطالعه كنيد."

هيچكدام از كلمات فارسي كه من به عنوان مترادف اين كلمه مي دانستم در جمله معني نمي داد. گيج مي شدم و با خود مي گفتم آيا منظورشان "جاه طلبي" است؟! "بلند همتي " است؟! "بلند پروازي" است؟!"داشتن آرزوهاي بزرگ" است؟! كم كم با موضوع كنار آمدم و فهميدم ما در فرهنگ خود چنين مفهومي با چنين معناي مشخص و با چنين تاكيدي نداريم. نزديك ترين مفهوم به

ambition
را ما در فرهنگ خود در جمله "آرزو بر جوانان عيب نيست" يافتم. هرچند حتي اينجا هم تاكيد زيادي بر اراده فرد نيست. اين آرزو مي تواند از نوع "قسمت و قضا وقدر" باشد. به علاوه مفهومي كه در آن مستتر است اين است كه علي الاصول آرزو داشتن عيب است اما به خاطر گل رو و قد رعناي جوانان برايشان ارفاق قائل مي شويم و بر آنها به خاطر داشتن آرزوهاي بزرگ خرده نمي گيريم! اين در حالي است كه استادان ما در ايتاليا در واقع ما را تشويق مي كردند تا
ambitious
باشيم. جالب تر آن كه اين تشويق آنها در آن محيط بسيار موثر مي افتاد. در باره اين محيط به تفصيل خواهم نوشت.


اگر دقت كرده باشيد در دوبله فيلم هاي غربي (به خصوص فيلم هاي آلماني و آمريكايي) زياد تركيب "آرزوهاي بزرگ" و يا "بلندپروازي" را مي شنويم. اين كلمات درجملاتي كه به كاربرده مي شوند معمولا خيلي توي ذوق مي خورند. اما خوب مترجم بيچاره كلمه ديگري براي جايگزين كردن
نمي يابد.

دايره كاربرد مفهوم
Ambition
تنها به محققين محدود نميشود.
ambition
به انواع مختلفش دغدغه خاطر فرد غربي است.
يكي براي
پولدار شدن
ambitious
است ديگري در كار هنري و يا ادبي و يا علمي و.. جامعه و محيط هم مهر تاييد بر اين حس مي گذارد. البته در غرب هم حرص و آز"مذموم است. اما فرهنگ غربي برعكس فرهنگ سنتي ما بين
" حرص و آز" و
ambition
تمايز قائل مي شود.


نمي خواهم جمله كليشه اي "علت ناكامي تاريخي ما مسلمانان بيگانگي با مفهوم
ambition
است." ده ها نفر ايراني هستند كه چنين جملاتي را در جرايد بلغور مي كنند. تنها فرقشان در اين است كه هر كدام مفهوم متفاوتي را
جايگزين
ambition
مي كنند! اما مي گويم ما بايد سعي كنيم بيشتر با اين مفهوم و مفاهيم مشابه آشنا شويم و فرق آن را با "حرص وآز" "خيال پردازي" "بلند پروازي هاي احمقانه" و غيره بشناسيم. اگر خود در زمينه اي
ambitious
نيستيم ديگري را به خاطر
ambitious
بودن در اين زمينه تقبيح نكنيم. قسمت عظيمي از وقت فيزيكپيشگان نسل انقلاب به غيبت پشت سر كساني كه
ambition
ثروتمند شدن داشتند گذشته است!گاهي با خود فكر مي كنم اگر آنها به جاي اين كار به كار مفيدتري مي پرداختند تا كنون مشكل قحط الرجال در جوامع دانشگاهي
ما حل شده بود!

Jodcast

يكي دو هفته ي پيش مهماني در پژوهشكده ي نجوم داشتيم كه به دعوت پژوهشكده براي تدريس در يك مدرسه و كارگاه به ايران آمده بود. ايشان يك عضو پسادكتري در دانشگاه منچستر هستند. يك پژوهشگر جوان.

در جلسه ي آخر كلاس ها در آخرين اسلايدي كه نشان دادند آدرس اين وبگاه را گذاشته بودند:

http://www.jodcast.net/

گويا تعدادي پژوهشگر جوان هستند كه با هم، اين وبگاه را راه انداخته اند و درش اخبار نجومي را براي عامه مي گويند (فايل هاي صوتي بر روي وبگاه مي گذارند). بسته به تنوع زبان مادري اعضاي اين گروه، اين اخبار به زبان هاي مختلفي است . مثلا چون يك ايراني فارسي زبان هم آن جا هست، همان طور كه مي بينيد اخبار به زبان فارسي هم در اين وبگاه وجود دارد!

اگر در اطرافتان جوانان علاقه مند به شنيدن اخبار روز نجومي داريد ( آن هم به زبان ساده و به فارسي) حتما اين وبگاه را به ايشان معرفي كنيد. در ضمن گويا خوشحال مي شوند اگر در ترجمه ي اخبار به فارسي هم گه گاه به آن آقاي ايراني عضو اين گروه كمك كنيد.

۱۳۸۶ آذر ۱۳, سه‌شنبه

چپ كوك و مفاهيم و اصطلاحات نوين

يكي از دوستان قديمم كه نويسنده اي توانا و حرفه اي است در وبلاگ شخصي اش تحت نام مستعار "چپ كوك" مطالب جالب اجتماعي-ادبي مي نويسد. نگرش او نوين و غير تكراري است و قلمش بي نهايت شيرين و جذاب است. در بين همكاران فيزيكپيشه ما بسيارند كساني كه هر از گاهي بادي به غبغب مي اندازند و ژستي مي گيرند كه "بله! ما برعكس شما تك بعدي!!! نيستيم و علاوه بر فيزيك درباره مسايل اجتماعي و سياسي هم صاحبنظريم." بعد هم شروع مي كنند به "آسمون-ريسمون" بافتن و حرف هاي صد من يه غاز
را به عنوان تحليل سياسي-اجتماعي به خورد ما دادن.
جالب آنكه آنان كه "خانه پدريشان " دز طبقات بالا تر برج عاج واقع است خود را در مسايل اجتماعي صاحبنظر تر مي دانند.
بدتر آن كه همين "تحليل هاي آبدوغ خياري اجتماعي" كم كم آنها را متبختر مي كند. بي جهت گمان مي كند تافته جدا بافته اند و سري از ديگران سوا دارند.

اما آنچه كه چپ-كوك مي گويد از جنس ديگري است. كاملا مشخص است كه
چپ كوك
آنچه را كه مي گويد كاملا درك و لمس كرده. برعكس همكاران برج عاج نشين ما واقعا در اجتماع بوده و گشته و به پيچيدگي ها و هزار توي بودن آن كاملا واقف است.
چپ كوك
درباره هر
.مسئله اجتماعي نظر نمي دهد
او فقط به مسايلي مي پردازد كه به واقع با
آنها آشناست.

در ماه مهر چپ كوك نوشته اي داشت تحت عنوان "ادبيات رمان و مشكل نوشتن". در اين نوشته چپ كوك تاكيد كرده بود كه فقدان كلمات براي وسايل جديد زندگي مدرن نوشتن را براي نويسنده سخت مي كند.

من در اينجا مي خواهم نكته اي به آن اضافه كنم. در دنياي جديد مفاهيم جديدي هم مرسوم شده اند كه ما متاسفانه نامي براي آنها نداريم. اين فقر كلمات نه تنها براي نويسندگان حرفه اي مشكلزاست بلكه ارتباط بين دو همكار و يا استاد و دانشجو را هم مشكل مي كند. استفاده از كلمات غربي براي اين مفاهيم تا حدي مشكل را برطرف مي كند. اما تا وقتي از كلمه بيگانه استفاده مي كنيم مفهوم هم بيگانه مي ماند و خودي و خانگي نمي شود. منظورم مفاهيمي چون لابي كردن
giving credit
ambition
peer pressure
هستند. در باره يك يك آنها مفصل سر فرصت
صحبت خواهم كرد.

برخي مفاهيم دنياي قديم هم وجود دارند كه در كشور وفرهنگ ما بسيار بيشتر از كشورهاي غربي حضور دارند. با اين حال در انگليسي براي آنها كلمه وجود دارد اما در فارسي خير. منظورم مفاهيمي
چون
matriarch
and
patriarch
هستند. من در نوشته هاي قبلي در مورد وضعيت جامعه دانشگاهي ايران شديدا به كار بردن اين كلمات نيازمند بودم اما چون اين كلمات خارجي بودند از خير استفاده از آنها گذشتم. استفاده از معادل فارسي "پدر سالار" و "مادر سالار"هم چندان درست نيست چرا كه اين دوكلمه بار معنايي منفي دارند.بيشتر زورگويي را در ذهن تداعي مي كنند تا فردي را كه براي رفاه وپيشرفت خاندانش مي جنگد و عرق مي ريزد.

۱۳۸۶ آذر ۱۰, شنبه

سرسره بازي نوجوانان

وقتي خواهرم سه- چهار ساله بود من اورا به پارك مي بردم تا سرسره بازي كند. هر ازگاهي كه سر وكله نوجواني در محوطه بازي پيدا مي شد دل من شروع مي كرد به شور زدن. مي ترسيدم او با قدرت بدني مردانه و عقل بچگانه اش طوري تاب وسرسره سواري كند كه به خواهرم و ديگر بچه ها آسيب برساند. وجود اين نوجوانان در محوطه بازي براي بچه ها خطرناك است. اين را همه والدين مي دانند. اما نمي توان ورود نوجوانان را به محوطه بازي ممنوع كرد.به هر حال پارك به آنها هم تعلق دارد. پس چه بايد كرد؟


هر از گاهي برسر سمينار ها و جلسات هفتگي مان در پژوهشگاه دقيقا همين احساس به من دست مي دهد. به هنگام بحث هاي جدي آنان كه قدرت كلام بالا دارند اما به هر دليل علاقه اي به بحث هاي فيزيكي ندارند تعمدا به بحث آسيب مي رسانند و آن را به بيراهه مي كشانند. با اين حال نمي توان جلوي آنها را گرفت. در صورت اعتراض "آزادي بيان" را پيش مي كشند و اعتراض كننده را ديكتاتور مي خوانند. اگر اين گونه پيش برود حسرت داشتن جلسات هفتگي به گونه اي كه از دل بحث هاي آن ايده هاي ناب متولد شوند در دل ما خواهند ماند!

پس چه بايد كرذ؟!

۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

سه سال گذشت...

فردا سي ام نوامبر است وسومين سالگرد بازگشت من و همسرم به ايران وآغاز كارمان در اين پژوهشكده. در اين مدت كوتاه تحولات زيادي در پژوهشكده -يا بهتر است بگويم پژوهشكده هاي- فيزيك اين مركز به وقوع پيوست. در مجموع به نظر من تحولات به سمت مثبت بوده اند. چهره هاي جديدي به پژوهشگاه پيوسته اند. برخي دانشجويان فارغ التحصيل شده اند و در موسسات معتبر دنيا پست-داك گرفته اندو برخي دانشجويان جديد وارد پژوهشگاه شده اند. ما اكنون سمينار هاي هفتگي متنوعتر و مرتب تري از قبل داريم. در تحقق برخي از اين تغييرات من سهيم بوده ام (مثل جلسات هفتگي پديده شناسي) و در تحقق برخي ديگر من هيچ نقشي نداشتم (مانند جلسات هفتگي كيهانشناسي نظريه ريسمان و يا ماده چگال).اما جالب است كه اداره اين گونه جلسات- همانند آنچه كه رسم بسياري از دانشگاه هاو موسسات پژوهشي معتبر دنياست- به دست پست-داك هاي نسل ما صورت مي گيرد. نه را ه ندازي اين گونه برنامه ها امر ملوكانه است و نه شركت كنندگان در اين گونه جلسات براي خوشايند كسي در جلسات هفتگي حضور پيدا مي كنند. البته بايد در نظر داشت با اين كه اين جلسات هفتگي با تلاش پيگيرانه عده اي نسبتا مرتب برگزار مي شوند وسمينار هاي ارائه شده هم در سطح قابل قبولي هستند تعداد كساني كه در جلسات حاضر مي شوند كمتر از كساني است كه در آن رشته فعالند.هنوز بنا به عادت مالوف درصد قابل توجهي از پژوهشگران اين پژوهشكده شركت در اين سمينارهاي هفتگي را منوط به "حاضر غايب" كردن از طرف رئيس مي دانند و طبعا در جلساتي كه از "حاضر غايب" خبري نيست شركت نمي كنند.بر آنها خرده اي نمي توان گرفت چرا كه آموزش آنها و ذهنيت پيشكسوتاني كه بيست سال پيش مبدع چنين سمينار هايي بوده اند همين بوده. به اين پيشكسوتان هم ايرادي نمي گيرم چرا كه براي بيست سال پيش نفس داشتن سمينار هفتگي ولو به صورت نا مرتب -ولو سياستزده -ولو به صورت امري و اجباري و"حاضر-غايبي" -و لو "دكتر مجتهدي وار" خود قدمي درخور تحسين و رو به جلو بوده است.


بايد صبر كرد. بايد اين روند را ادامه داد تا بالا آمدن نسل جديد فرهنگ سمينار هاي هفتگي ما از مرحله " دكتر مجتهدي وار" بگذرد و به "فرهنگ جهاني" نزديك تر شود. اگر همين گونه ادامه بدهيم در ظرف سه سال اين تغيير ذهنيت صورت مي گيرد. البته نسل پيشين را نمي توان عوض كرد. اين نسل جديد است كه به گونه اي ديگر خواهد انديشيد"

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

كلام آخر-انتظار ويا...




آيا پژوهشگاه ما و يا ديگر موسسات علمي ايران هم كه در بيست-سي سال گذشته تاسيس شده اند مانند استنفورد پس از گذشت صد سال هنوز سرپا خواهند بود؟ نمي دانم جواب شما چيست. اما حدس مي زنم اگر از دانشگاهيان ايران در اين مورد يك نظرسنجي بكنيم جواب بيش از نيمي از آنها چيزي خواهد بود با مضمون "تا قسمت چه باشد!" البته با جمله بندي شيك دانشگاهي پسندي مانند اين:"جواب اين سئوال به فاكتورهاي متنوع بسياري بستگي دارد كه متاسفانه كنترل خيلي از آن ها از دست دانشگاهيان خارج است." اگر بپرسيد اين فاكتورها چه هستند جواب خواهند داد "عواملي مانند زلزله مشكلات مالي جنگ و بي ثباتي سياسي و..." اگر به آنها يادآوري كنيم كه استنفورد هم در بدو پيدايش با مشكلات مالي و همچنين زلزله دست وپنجه نرم كرد چه جوابي خواهند داد؟ اگر به آنها بگوييم كمبريج و آكسفورد در طول تاريخ طولاني خود مشكلات مالي, طاعون, آتش سوزي, دو جنگ جهاني, چندين جنگ ويرانگر با فرانسه و بدتر ازهمه انواع و اقسام آزار و اذيت از طرف افراطيون مذهبي به هنگام تغيير مذهب از كاتوليسم به ديگر مذاهب و هزاران مشكل خرد و درشت ديگر را متحمل شده اند اما ايستاده اند چه خواهند گفت؟!بياييد واقعيت را قبول كنيم. اين دانشگاه ها مشكلاتي مهيب تر از آنچه كه به دانشگاه هاي ما رفته (حتي مهيب تر از وقايع دهه شصت)را پشت سر گذاشته اند اما سرپا ايستاده اند فقط به اين علت كه جامعه دانشگاهي در آنها قوي بوده هم از نظر سطح علمي و هم ازنظر ايده هاو روش هاي مديريتي.

قسمت قابل توجه وقت دانشگاهيان ايران و دانشگاهيان ديگر كشورهاي جهان سوم صرف مسخره كردن باورهاي مردم كوچه و بازار و يا به قول خودشان عوام الناس مي شود.در اين ميان استهزاي باور به قضا و قدر جايگاه ويژه اي دارد! جالب است وقتي همين دانشگاهيان به مسايلي از اين دست مي رسند خود كاملا جبري مي انديشند و خود را موجودي دست وپا بسته در مقابل عوامل خارجي مي دانند.


در داستان استنفورد ديديم كه مديريت جردن نقشي اساسي وغير قابل انكار در پيشرفت استنفورد داشت. اگر دانشگاهياني كه جردن را احاطه كرده بودند كساني بودند كه خود نمي دانستند "چه مي خواهند." اگر بلد نبودند كه مطالبات معقول و منطقي خود را به صورت مدون و با رعايت روال اداري مطرح سازند از جردن هم كاري ساخته نبود. اگر كادر استنفورد مطالبات وانتقادات خود را به هنگام پرسش از آنها به علت ترس, تعارف ويا بهره نداشتن از قدرت كلام فرو مي خوردند و به جاي آن درخلوت غرولند مي كردند جردن هم "جردن" نمي شد.به تعبيري ديگر "جردن" را هم استادان و دانشجويان استنفورد "خود" ساختند.




من اين داستان را تعريف نكردم تا ما نيز به مانند دختران دم بخت صدسال پيش كه به انتظار خواستگاري چون پسر للاند مي نشستند به انتظار رئيسي چون جردن بنشينيم! اگر روياي ساختن استنفورد در سر داريم "جردن‌" خود را هم بايد "خود" بسازيم!

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

چند شهر بر محور يك دانشگاه






اندكي پس از تكميل پروژه هاي ساختماني عظيم استنفورد جين دار فاني را وداع گفت و به همسر و فرزند محبوبش پيوست. اما ميراث او باقي ماند. چند سال پس از درگذشت جين زلزله اي رخ داد وبه بسياري از ساختمان هايي كه جين به قيمت مشاجره با جردن ساخته بود آسيب هاي جدي وارد آورد. جردن پرانرژي كه ديگر جوان نبود باز هم آماده بود تا از ميراث كارفرمايان
در خاك خفته اش محافظت كند. باز هم او با اميد و فداكاري و عشق زيباي خفته را بيدار نگاه داشت. دانشگاه جوان و
unorthodox
كه جردن در جواني
visionary
آن بود و پيش از پيدايش آن برخي استادان مسن و محافظه كار دانشگاه هاي جاافتاده شرق آمريكا پيش بيني كرده بودند اندكي پس از افتتاح بسته خواهد شد زلزله اي مهيب را هم پشت سر گذاشت اما دوباره سر پا ايستاد!

نظر
آن دانشگاهيان محافظه كارمقيم بوستن و نيويورك بيراه نبود!همان صد سال پيش شهرهاي شرقي آمريكا به اندازه چند صد سال تجربه مدنيت و تجربه دانشگاه هايي چون هاروارد را داشتند.اما شمال كاليفرنيا كه هزاران كيلومتر با هاروارد فاصله دارد در آن روزگار محيطي كاملا روستايي داشت. بدتر آن كه كشف طلا و سوداي ثروت هاي بادآورده عده اي تبهكار را هم به آن منطقه كشانده بود. دانشگاه استنفورد در چنين منطقه اي افتتاح شد و باليد. طبعا پيران محافظه كار كه در دانشگاه هاي شرقي جا افتاده بودند خوش نشيني و عافيت طلبي را رها نمي كردند تا براي ساختن دانشگاهي جديد در منطقه اي به دور از تمدن با آينده اي نامعلوم راهي سرزميني هزاران كيلومتر دور از ديار خود شوند. در نتيجه كادر استنفورد عموما جوان بودند. جردن وكارمندان و استادان جواني كه جذب كرد- همان گونه كه للاند پيش بيني كرده بود- به همراه استنفورد رشد كردند و بزرگ شدند. جردن بيست سال رياست دانشگاه را بر عهده داشت. در طول اين بيست سال با جذب افراد جديد و تربيت نسل جوان بر مشكل قحط الرجال فايق آمد.
استنفوردي كه جردن تحويل جانشين خود داد برعكس استنفوردي كه بيست پيش خود تحويل گرفته بود دانشگاهي بود با سلسله مراتب معقول علمي واداري. دانشگاهي بود كه هر كس سر جايش نشسته بود. كسي در آن غوره نشده مويز نگشته بود. جردن بين زيردستانش جنگ گلادياتوري راه نيانداخته بود و در نتيجه كينه و فتنه اي در آن وجود نداشت. در يك كلام استنفوردي كه جانشين جردن تحويل گرفت محيطي بود به دور از تنش ودر نتيجه ايستا و ماندگار ومقاوم در برابر هر گونه ناملايمت و فشار هاي خارجي.



تفاوت وضع زندگي و امكانات در شرق و غرب آمريكا در آن روزگار بسيار زياد بود. بسي بيشتر از تفاوت امكانات شهرهاي بزرگ ايران با امكانات تهران و همچنين بسي بيشتر از تفاوت امكانات مادي پژوهشگاه ما با امكانات پژوهشگاه هاي خارجي اي كه از پژوهشگران ايراني دلبري مي كنند.بديهي است كه
دنياي ايران امروز با دنياي كاليفرنيا قرن نوزده كاملا متفاوت است. با اين حال در يك مورد با آن اشتراك دارد. در ايران نيز پژوهشگاه ها- بنا به دلايل مختلف كه شرح آن از حوصله اين نوشته خارج است -ناگزير از جوان گرايي هستند. درنتيجه به نظر من خيلي از تجارب تاسيس استنفورد براي ما در اين مرحله مفيد خواهد بود.
سئوالي كه من در اين سري نوشته ها خواستم مطرح كنم و تا حدودي به آن جواب دهم اين بود"چگونه استنفورد موفق به حفظ بهترين ها شد؟ چه سري است كه با وجود آن همه مشكلات استادان خوب استنفورد -كه قطعا در دانشگاه هاي شرقي مي توانستند كار پيدا كنند- استنفورد را ترك نكردند؟ چگونه اين دانشگاه موفق شد با وجود آن همه مشكلات پس ازگذشت حدود بيست سال (يعني به اندازه عمر پژوهشگاه ما ويا عمر مركز تحصيلات تكميلي زنجان) مشكل قحط الرجال را رفع كند؟"

به داستان بر گرديم!به اين ترتيب زيباي خفته برخاست و بيدار ماندو به تدريج شهرهايي چون پالو آلتو در كنار آن رشد كردند.آن روستاي دور افتاده اكنون شده است همان جايي كه از يك گاراژ آن
google
متولد مي شود. چهره منطقه در اين مدت كاملا عوض شده. دره هايش شده اند
silicon valley!


منطقه اطراف استنفورد اكنون جزو پيشرفته ترين مناطق آمريكا و دنيا هست (و متاسفانه جزو گرانترين آنها!).

بقيه جاهاي آمريكاتا اين اندازه پيشرفت نكرده اند! "لادن اتفاقي نيست".بي شك استنفورد و دانشگاه بركلي -كه بعد از استنفورد تاسيس شد- نقشي اساسي در اين راستا ايفا كرده اند.
باليدن اين دانشگاه ها هم خود به خود اتفاق نيفتاده. بزرگاني چون
للاند جين وجردن ثروت استعداد عمرو عشق خودرا صرف باليدن آنها كرده اند.بياييد از تجارب ارزشمند آنها بيشتر بياموزيم.



توضيح در باره عكس: اين سه تصوير به ترتيب جين,مجسمه خانوادگي استنفورد و آرامگاه خانوادگي استنفوردها رانشان مي دهد. آرامگاه در داخل باغ سه هزار هكتاري دانشگاه استنفورد واقع است. مجسمه هم در كنار همين آرامگاه است. همان طوركه ملاحظه مي كنيد در اين مجسمه شاهزاده در بين پدر و مادرش ايستاده.



و يك نكته كوچولو اما مهم داخل پارانتز: اگر چه منجوق اهل تعارف و حاشا كردن نقاط ضعف براي خوشايند كسي نيست اما بي انصاف و قدر نشناس هم نيست! انصاف ايجاب مي كند كه اضافه كنم اين واقعيت هم كه امكانات مادي پژوهشگاه ما در حد نسبتا قابل قبول و حتي قابل رقابت با بيشتر موسسات اروپايي و آمريكايي است "اتفاقي نيست". عده اي اعم بر محقق و تكنيسين كارمند, چه پيشكسوت و چه جوان براي فراهم كردن اين امكانات زحمت كشيده و مي كشند. جا دارد از همه آنها قدرداني كرد چه آنان كه هنوز در اين پژوهشگاه هستند و چه آنان كه پژوهشگاه را ترك كرده اند. اتفاقا من "همه آوازه ها از شه بود" را روي ديگر سكه ناسپاسي مي دانم

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

قباي زربفت اما از مد افتاده كاريزما

همان طور كه يكي از خوانندگان عزيز هم وردا اشاره كرد در گذشته كاريزما لازمه مديريت محسوب مي شد. مدير موفق كسي تلقي مي شد كه با جذبه و تيزهوشي زير دستان را مقهور خود سازد و به اين ترتيب نظم و انضباط را برقرار كند.شايد هم اكنون هم چنين الگو ي مديريتي براي بيشتر ادارجات در ايران مناسب و ايده آل باشد اما ديگر اين پارادايم مناسب مديريت موسسات پژوهشي نيست. ناسازگاري ها وشكايت هايي كه از چنين مديراني مي شود دال بر اين مدعاي من است.با اين حال من مخالف هر گونه حركت دفعي وانقلابي براي جايگزيني اين پارادايم با شيوه اي ديگر هستم. اداره يك پژوهشگاه كه داعيه رقابت با پژوهشگاه هاي مطرح دنيا دارد پيچيدگي هاي زيادي دارد. اول بايد ديد و سنجيد چه روش مناسب جايگزين كردن است. روشي كه به طور مثال در آلمان و يا ژاپن به كار گرفته مي شود چه بسا به كار پژوهشگاه ما نيايد. بايد تحت يك فرآيند فعال و مستمر با تمرين, بحث , مطالعه و سعي و خطا در ابعاد كوچكتر و بي خطرتر به تدريج و طي يك پروسه چند ساله جايگزين مناسب را يافت.


آري!قباي كاريزما-چه بخواهيم و چه نخواهيم-با بازنشسته شدن نسل پيشكسوتان كنار خواند رفت. اين قباي تنها برازنده مجتهدي ها و ...است. اين قبا بر تن نسل جوان زار مي زند! آن دسته از نسل جوان كه به علت گشادي اين قبا -البته بدون درك ارزش اين جامه اصيل و زربفت- به آن علاقه نشان مي دهند و در پي آنند كه آن را چون "پرده اي بر سر صد عيب نهان" بپوشند عرض خود مي برند و زحمت ما مي دارند.اين قبا را بايد با لباسي مدروز و راحت ومناسب زمانه جايگزين كرد. اما اين به معناي پاره كردن اين قبا و يا دور ريختن آن نيست. در واقع آنچه كه من مي گويم اين است كه دريغ است كه اين قبا در چم وخم مسايل پيش افتاده اجرايي مستعمل شود. بهتر است آن را با احترام بر ديده نهاد و به عنوان بخشي از هويت و گذشته ما و آنچه كه ما را و آرمان هايمان را ساخته براي آيندگان در محيطي به دور از غوغا و روزمرگي حفظ كرد.

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

روايت منجوق از استنفوردها

همان طوري كه ملاحظه كرده ايد و من خود از ابتدا تاكيد داشته ام در روايت منجوق از استنفوردها تنها به برخي از جنبه هاي شخصيت و زندگي اين زوج انگشت گذاشته مي شود. مخصوصا تا كيد بر روي جنبه هايي است كه به مسايل حاد جامعه دانشگاهي امروز ايران باز مي گردد.در اينجا مي خواهم توضيح دهم چرا چنين روايتي را بر گزيده ام.


مسايلي كه من در قالب داستان استنفوردها مطرح كرده ام دغدغه هاي فيزيكپيشگان مقيم ايران در اين دوره و زمانه است. دغدغه هاي فيزيكپيشگان ايران در ده تا سي سال گذشته از جنسي ديگر بودند. در آن روزگاران دغدغه ها بيشتر معيشتي بودند ويا از نوع ايدئولوژيكي (خط كشي هاي پررنگ بين ريشو و كراواتي و ...) مسلما اين فاز هم چون فاز قبلي مي گذرد و ده سال بعد فيزيكپيشگان ايراني دغدغه هاي ديگري خواهند داشت. اما اين به آن معنا نيست كه مرحله بعدي لزوما از فازي كه ما اكنون در آن به سر مي بريم بهتر خواهدبود. ببينيد نسل جوان امروز مدعي و معترض است كه دانشگاه ها و پژوهشگاه ها هنوز به روش كدخدايي اداره مي شوند. من اين ادعا را به گونه ديگري مطرح مي كنم: مدير علمي ايده آل از نظر گردانندگان بيشتر موسسات علمي شخصي است به نام دكتر مجتهدي. خود همين گردانندگان سي سال پيش خود بر اين عقيده بودند كه اگر چه بي شك دكتر مجتهدي (مدير مشهور دبيرستان البرز و موسس دانشگاه صنعتي شريف)مردي بزرگ و قابل احترام و با دستاورد هاي قابل تحسين بود اما شيوه هاي مديريتي او به درد زمانه (حتي زمانه سي سال پيش)نمي خورد. بعد ماجراهاي دهه شصت پيش آمد و فرصتي براي اين عزيزان فراهم نشد تا روش هاي مدرن تري را براي مديريت علمي بياموزند و امتحان كنند. سپس فاز كنوني به وجود آمد."يكهو" همين افراد در مصدر كارهاي بزرگ مديريت علمي قرار گرفتند اما الگويي به جز الگوي دكتر مجتهدي در ذهن نداشتند پس با اين كه خود زماني از اين روش انتقاد كرده بودند باز همان را به كار بستند. نتايج كار را همه مي دانيم. من نمي خواهم دستاورد هاي اين دوره و اين گروه از گردانندگان را زير سئوال ببرم. اما چشم بستن برروي كاستي هاي اين روش مديريتي هم دردي را درمان نمي كند.
با گذشت زمان كاستي هاي اين متد بيشتر و بيشتر رو خواهند نمود.

نكته اي كه مي خواهم بگويم اين است كه انتقاد از وضع موجود كافي نيست. به تاريخ معاصر
ايران و تحولات اجتماعي-سياسي در صد سال اخير بنگريد. جا به جا همان هايي كه در بطن حوادث بودند پس از "افتادن آبها از آسياب" يا به قول خارجي ها
in retrospect
گفته اند در آن سالها "ما دقيقا مي دانستيم چه چيز را نمي خواهيم" اما جز چند كلي گويي بي سر وته, "نمي دانستيم دقيقا چه چيز مي خواهيم." در نتيجه در رسيدن به آرزوهاي خود نا كام مانديم.

به نظر من اين خطر هست كه نسل جوان دانشگاهي فعلي همين اشتباه را بكند. بله! نسل جوان مي داند كه "كدخدا" نمي خواهد. اما بايد منصف بود و دانست كه شيوه كدخدايي هم مزاياي خود را دارد. اگر اين شيوه از بين برود تضميني نيست كه جايگزين بهتري برايش پيدا شود مگر آن كه ما خود بدانيم "كه چه مي خواهيم"و در براي رسيدن به آن با تنظيم استراتژي مناسب بكوشيم.

من در قالب داستان واقعي استنفورد ها خواسته ام به سئوال "چه مي خواهيم" پاسخي معرفي كنم. البته اين فقط يك كوشش اوليه است. تلاشي بيشتر و عميق تر براي جواب دادن به اين سئوال لازم است.
از قضا من معتقدم بلاگ هايي چون هم وردا بستر مناسبي براي طرح اين گونه سئوال ها و پاسخ گويي به آنها هستند. از خوانندگان دعوت مي كنم نظرات خود را در اين باره مطرح كنند.

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

Stone ages


وقتي اختلاف نظري بين يك كارفرما و كارمند, رئيس با مرئوس, زبردست يا زيردست پيش مي آيد طبيعي است كه بالادست به راحتي مي تواند حرفش را به كرسي بنشاند و قول بعضي ها "روي زير دست را كم كند." متاسفانه بيشترمديران ايراني (حتي مديران علمي در پيشرو ترين دانشگاه ها و پژوهشگاه هاي كشور) گمان مي كنند اين به كرسي نشاندن نهايت حكمت و مديريت و نوعي فتح خيبر است! در صورتي كه در جوامع پيشرفته تر اولين توصيه اي كه به يك رئيس يا مدير مي كنند اين است: "خيلي مواظب باشيد كه وقتي با كارمندانتان اختلاف نظر پيدا مي كنيد آن قدر غرق پيروزي در اين جدل نشويد كه كارمندانتان را (چه به طور فيزيكي و چه به طور عاطفي) از دست بدهيد."به داستان استنفورد برگرديم.جين اصرار داشت كه يك كليسا در محوطه اصلي استنفورد بسازد. براي اين كار بهترين هنرمندان اروپايي را به استنفورد كشاند. اين اقدام او مورد اعتراض جردن و ديگر دانشگاهيان واقع شد. جين حرف خود را البته به كرسي نشاند اما نه به قيمت از دست دادن جردن. جين مدبر تر از اين ها بود كه بخواهد كسي چون جردن را با ديكتاتور منشي از خود و از استنفورد دلزده كند. بگذاريد براي روشن تر شدن منظورم به همان مثال باغچه كاكتوس و داستان خيالي كاشتن چنار بر گردم. اگر جين به جاي آن كه به باغبان ديگري دستور كاشت چنار را مي داد خود باغبان مسئول كاكتوس ها را به نزد خود فرا مي خواند و از او مي خواست كه چنار را بكارد هرگز باغبان از او دلچركين نمي شد. طبعا باغبان اعتراض
مي كرد كه چنين كاري شدني نيست. در اين صورت جين مي توانست با گفتن جمله اي چون" يكي از بهترين باغبان سرتاسر آمريكا و بزرگترين متخصص كاكتوس دنيا را استخدام كرده ام تا غير ممكن ها را ممكن سازد!" اورا به انجام دادن كار ترغيب كند. باغبان با شنيدن چنين جمله اي غروغركنان خارج مي شد اما سرانجام راهي براي اجراي دستور كارفرمايش پيدا مي كرد بدون آن كه بوته هاي عزيزش آسيب ببينند. پس از مدتي هم كه سختي هاي كار فراموش مي شدند هم اعتماد به نفس و تجربه كاري باغبان بالاتر مي رفت وهم احترام و وفاداريش نسبت به جين. به اين ترتيب چنار كاشته مي شد بدون اين كه تخم اختلاف وفتنه ويا كينه افكنده شود. ساختن كليسا وسط استنفورد بي شباهت به كاشتن چنار وسط باغچه كاكتوس نبود! اما جين با تدبير حرف خود را به كرسي نشاند بدون آن كه تخم فتنه اي بكارد كه در دراز مدت پايه هاي استنفورد را سست كند.

البته بايد جردن را هم در اين مورد تحسين كرد. او آشكارا از چنين اقدامات جين ناراضي بود به طوريكه سال هاي ساخت كليسا را به طعنه و ايهام
stone ages
خوانده بود. با اين حال "قهر" نكرد. نخواست "به خاطريك دستمال قيصريه را به آتش بكشد."او مي دانست بنا به جبر زمان جين به زودي كنار مي رود و او سكاندار كشتي استنفورد خواهد شد. پس صبر پيشه كرد و كوشيد در اين مدت به جاي جدال بي حاصل تجربه كسب كند و بدنه كشتي اش را تقويت كند.


اكنون كه سالها از اين جدال مي گذرد كليساي جين در وسط استنفورد چون نگيني بر انگشتري است. روزهاي شنبه و يكشنبه محوطه استنفورد پر مي شود از عروساني كه چون ياس زينت بخش چمن هاي استنفورد هستند. افراد با مليت هاي گوناگون در محوطه استنفورد قدم مي زنند و عكس مي گيرند. عده اي هم كه خوش ذوق ترند لباس هاي رنگارنگ محلي خود را مي پوشندو چون طاووس ها مي خرامندو به زيبايي استنفورد مي افزايند.


توضيح: عكس هاي خيلي قشنگ تري را هم از كليساي استنفورد و مراسم عروسي در آن مي توان با گوگل پيدا كرد. گمان نمي كنم نياز به توضيح باشد كه چرا من اين يكي را انتخاب كردم!!!!

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

اختلاف نظر بين كلئوپاترا و كنفوسيوس

در طول سال هاي سخت مشكلات مالي جردن و جين يكدله در دو جبهه مختلف با مشكلات مالي جنگيدند تا قلعه عزيزشان را از گزند مصادره كنندگان در امان نگاه دارند. اما همان طوركه انتظار مي رفت اندكي پس از حل مشكلات مالي اختلاف نظرها بين جين و جردن پديد آمدند. جين عجله داشت تا تمام ساختمان هايي كه در طرح اوليه استنفورد پيش بيني شده بودند ساخته شوند. او آرزو داشت قبل از مرگش طرح عظيم عمراني را كه به همراه همسر محبوبش ريخته بودند به طور مجسم مشاهده كند.تنها در اين صورت باور مي كرد كه زيباي خفته اش از بستر مرگ به پا خاسته.

در بعضي موارد انسان ها مستقل از فرهنگي كه در آن تربيت شده اند به يك گونه مي انديشند. جالب تر آن كه اين تشابه رفتاري محدود به مسايل طبيعي چون ميل به غذا يا مهر مادري و چيز هايي از اين دست نيست. حتي وقتي از اين نيازهاي اوليه فراتر مي رويم باز هم به الگو هاي رفتاري مشابه مي رسيم. تو گويي تمام ثروتمندان عالم معيار حشمت و جلال را در ساختمان هاي پرعظمت مي دانند!در اين مورد جين دقيقا مانند فراعنه مي انديشيد. او نيز چون كلئوپاترا, امپراطور و ژنرال هاي ژاپن, جهانگير شاه و مهاراجه هاي هند و...و بالاخره همچون ثروتمندان برجساز فرمانيه و نياوران نشين (همسايه هاي ما در پژوهشگاه)به دنبال ساخت ساختمان هايي بود كه "چشم آدم را بگيرد."


اماجردن به گونه اي ديگر مي انديشيد. او به مانند كنفوسيوس وبيشتر انديشمندان جهان باور داشت كه برترين سرمايه گذاري سرمايه گذاري بر روي "انسان" است. سرمايه گذاري بر روي "فكر" است. او معتقد بود كه اكنون كه مشكلات مالي حل شده به جاي ساختن كليساي پر زرق وبرق در وسط محوطه استنفورد بايد به استخدام استاد و توسعه دانشكده ها همت گذاشت.

آري! چنين اختلاف نظر هايي بين دو انسان كه هر دو خود را صاحبنظر مي دانند طبيعي است. اما باز هم به آن دو آفرين مي گويم چرا كه با اختلاف نظرهايشان به گونه اي كنار آمدندو نگذاشتند اين اختلاف نظر ها در دراز مدت سبب ويراني استنفورد شود. اين اختلاف به آن حد نرسيد كه دو دستگي و گسست نسل ها در استنفورد به وجود آيد. كه اگر مي رسيد مشكل"قحط الرجال" در استنفورد پس از گذشت يك نسل از بين نمي رفت و در نتيجه استنفورد در رقابت با دانشگاه هاي باسابقه و قدرتمند شرقي و همچنين در رقابت با همسايه جديدالتاسيس اش بركلي در مي ماند و از بين مي رفت! جين در اين ميان سزاوار تحسين بيشتر است.به ياد داشته باشيد كه از قديم گفته اند "خوبي از بزرگتره." در نوشته بعدي سعي مي كنم بيشتر به اين موضوع بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

High Society




همان طور كه قبلا گفتم در اين نوشته سعي خواهم كرد كه بر جنبه هايي از فرهنگ غربي كه به نظر من از ثروتمندان و دولتمردان آن ديار افرادي علم پرور چون جين و للاند مي سازد انگشت بگذارم. در اينجاقصدمن به هيچ وجه تاييد و يا ترويج و حتي نقد اين فرهنگ نيست. بلكه اين نوشته تنها كوششي است ابتدايي براي پاسخ گويي به اين سئوال كه چرا در صد قابل توجهي از ثروتمندان آن ديار تا اين اندازه علاقمند به حمايت از علم و عالم مي شوند.

در خانه
ثروتمنداني چون استنفورد كتابخانه هاي مفصلي وجود داشته و دارند كه امكان بالا بردن معلومات را فراهم مي آوردند. اما همان گونه كه مي دانيد داشتن كتاب و كتابخانه كسي را به خودي خود علم دوست نمي كند. انگيزه مطالعه و جهت گيري در اين كار بايد در محيطي خارج از كتابخانه به وجود آيد. به علاوه براي وجود آوردن چنين كتابخانه هايي هم ابتدا بايد انگيزه داشت.


پس از رنسانس و در عهد روشنگري در كشور هاي غربي پديده و جمعي به وجود آمد كه به آن اصطلاحا
High society
و يا اختصارا
society
مي گويند. اشراف و ثروتمندان ميهماني ها و مراسم تفريحي پيچيده خود را به وجود آوردند. در اين مهماني ها هر از گاهي هنرمندان دانشمندان و انديشمندان هم دعوت مي شدند.البته بايد توجه داشت كه اين جمع ها با جمع هاي روشنفكري (كه اتفاقا ما در ايران نمونه قوي اي از آن داريم) فرق داشتند. در اين گونه جمع ها اشراف حضور قوي تر داشتند و از چهره هاي شاخص روشنفكري تنها هر از گاهي دعوت به عمل آورده مي شد. معروفترين اين چهره ها ولتر بود كه در ميان
High society
فرانسه و روسيه و نزد شخص كاترين كبير محبوبيت فراوان داشت. هر چند بيشتر وقت "هاي سسايتي" به بطالت مي گذشت اما در حضور انديشمنداني كه هر از گاهي به جمع دعوت مي شدندمباحث
جدي اي در مي گرفت كه فرصتي براي افراد تيزهوش و عميقي چون للاند و جين فراهم مي آورد تا افق هاي ديد خود را وسيع تر كنند و فكر خود را ورز دهند.
للاند وجين هم وقتي به اروپا يا شرق آمريكا سفر مي كردند با"هاي سسايتي" حشر ونشر مي كردند. در اين جمع هم با ايده هاي جديد آشنا مي شدند و هم با افراد كارداني كه بعدا به استخدام آنها در آمدند طرح دوستي مي ريختند

تصوير بالا بنجامين فرانكلين (فيزيكدان مخترع و سيا ست مدار قهار كه از سردمداران استقلال آمريكا بود) را در جمع "هاي سسايتي" پاريس نشان مي دهد.

اين فرهنگ جنبه هايي دارد كه با ارزش هاي ما نمي خواند (نه با ارزش هاي سنتي مان نه با ارزش هاي خانواده هاي متوسط و تحصيلكرده و نه با ارزش هاي جمع هاي روشنفكري آوانگاردي ايراني). من به هيچ وجه آرزو نمي كنم چنين فرهنگي در ايران ايجاد شود. اما نكته اي در مورد دانشمندان غربي كه با اين جمع ها حشر و نشر داشتند وجود دارد كه به نظر من ما از آن غافليم. ببينيد اين افراد وقتي وارد اين جمع ها مي شدند نه تنها نحوه لباس پوشيدن خود را عوض مي كردند بلكه حتي نحوه استدلال هاي خود را هم تغيير مي دادند. در واقع افكار خود را براي اين جمع "ترجمه" مي كردند. آنها را به گونه اي بيان مي داشتند كه براي آن جمع قابل فهم و سرگرم كننده باشد. مثلا بخش قابل توجهي از خاطرات لئوناردو داوينچي در مورد روش هاي سرگرم كردن خانم هاي "هاي سسايتي" است. لئوناردو با دقت و وسواس علمي خاص خود تمام ظرافت هاي اين كار را به ثبت رسانده. بنجامين فرانكلين هم دست كمي از او نداشت.

اغلب مي شنوم كه همكاران ما شكايت مي كنند كه دولتمردان و ثروتمندان ايراني علاقه اي به حمايت از علوم پايه ندارند. اين شكايت به نظر من بي مورد است. بهتر است بگوييم ما در بين بزرگان جمع خود كم داريم كساني را كه بتوانند در اين جمع علاقه اي به سرمايه گذاري درعلوم پايه ايجاد كنند. اين كار هم احاطه و تسلط به تمام جوانب و نتايج كار تحقيقي مي طلبد هم ايمان راسخ قلبي به اهميت تحقيق مي خواهدو هم حوصله و صبر زياد براي آموختن زبان و فرهنگ ثروتمندان و متقاعد كردن آنها لازم دارد. من در دور و بر خود كمتر چنين شخصي را سراغ دارم. در اين مورد بيشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

پيروزي شيرين

للاند و جين شبكه وسيعي از دوستان قدرتمند و سياستپيشه داشتند. جين براي رفع مشكلات مالي با آنها وارد مذاكره شد. او به منظور حل مشكلات به كرانه شرقي آمريكا سفر كرد تا از نزديك با دولتمردان و سناتورها به گفتگو بپردازد. چنين سفر دور و درازي با قطار براي يك بانوي سالخورده و داغديده چندان هم ساده نمي توانست باشد. همچنين جين از مخارج خانه خود تا حد ممكن كم كرد و براي حفظ دانشگاه چوب حراج به بخشي از دارايي هاي شخصي اش زد.در طول زندگي مشترك با للاند او به مناسبت هاي گوناگون جواهرات متنوعي براي جين خريده بود. از جمله محبوبترين متعلقات كه جين از آن براي حفظ دانشگاه چشم پوشيد همين مجموعه جواهرات بود. اما قبل از اين كه با مجموعه محبوب و خاطره انگيزش وداع كند و آن را به بانك
endow
نمايد از نقاش خانوادگي شان خواست تا تصوير اين مجموعه را بر بوم بياورد. هنوز هم در گوشه اي از موزه استنفورد اين تابلوي نقاشي خودنمايي مي كند و ياد آور
تعهد و تلاش هاي جين براي برپا نگاه داشتن استنفورد است.


خلاصه بعد از چند سال تلاش بالاخره جين موفق شد كه دولت فدرال را قانع كند كه از مصادره املاك دانشگاه صرفنظر كند. همان روز با وجود بارش باران سراسر دانشگاه جشن وسرور بود. دانشجويان از اين كه خانه شان را ايمن مي ديدند در پوست خود نمي گنجيدند.

ده سال پس از درگذشت للاند وقتي تمام اين مشكلات به پايان رسيده بود هيئت امنا ي استنفورد جين را به رياست خود انتخاب كردند. دقت كنيد كه با اين كه دانشگاه استنفورد به تمام معني ملك طلق جين بود و او يك تنه براي حفظش جنگيده بود اما هنوز خود را مقيد و ملتزم به هيات امنا مي دانست! شيرزن پير در يك سخنراني خطاب به هيئت امنا گفت

Let us not be afraid to outgrow old thoughts and ways and dare to think on new lines as to the future work under our care."

اين جمله را دو بار ديگر هم بخوانيد. يكي با نظر به اين سئوال كه چرا دانشگاه استنفورد و ديگر دانشگاه هاي غرب صدها سال زنده و پويا باقي مي مانند و دومين بار با نظر به اين كه اين جمله گفته يك پير زن است آن هم در عصري كه بيشتر دانشگاه هاي معتبر (به استثناي استنفورد تازه متولد شده) از زنان ثبت نام نمي كردند! به راستي چه شرايط و محيطي اين چنين ذهنيتي در جين و همچنين همسرش للاند به وجود آوردند؟
در نوشته بعدي ام سعي خواهم كرد به جواب اين سئوال بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

افتتاح استنفورد

راه اندازي استنفورد شش سال طول كشيد. در جلسه افتتاحيه تصوير تمام قد شاهزاده كه به نام و ياد او دانشگاه ايجاد شده بود در گوشه اي زينت بخش مجلس بود. قرار بر اين بود كه پس از سخنراني افتتاحيه للاند جين سخنراني خود را ايراد كند اما غليان احساسات به او اجازه چنين كاري را نداد. او تمام مدت به تصوير فرزند دلبندش چشم دوخت و اشك ريخت. با اين حال در تمام مدت مراسم سر خود را بالا گرفته بود.

دو سال پس از افتتاح دانشگاه للاند از دنيا رفت و جين را با كوهي از مشكلات مالي تنها گذاشت.دولت فدرال بر آن بود كه زمين هاي دانشگاه را مصادره كند. بيشتر مشاورين به جين توصيه مي كردند كه دانشگاه را تعطيل كند. به عقيده آنها راهي براي حفظ دانشگاه وجود نداشت. جواب شير زن پير مشخص و قاطع بود:"هرگز."

اما
للاند با رفتار معقول و فهم و شعور استثنايي اش گنجي عظيم و زوال ناپذيرو بسي باارزشتر از مال ومنالي كه اكنون به شدت در معرض مخاطره بود براي جين به يادگار گذاشته بود وآن همانا كارمندان وفاداري چون جردن بود.

وقتي پيري چون للاند به توانايي ها و ايده ها و صداقت و كارداني و وفاداري جواني چون جردن چنان اعتماد مي كند كه للاند كرد جوان شيفته اين پير مي شود! اعتماد پاكبازانه پيربه جواني چون جردن از او برايش يك سرباز واقعي مي سازد. جوان تا حد مرگ به پير وفادار مي ماند. جوان مي خواهد به هر قيمتي شده به خودش و به پير -چه در زمان حياتش و چه بعد از مرگش- ثابت كند لياقت اين اعتمادرا داشته. به نظر منجوق چنين سرباز انساني هر چندكه از خود اختيار دارد و بعضا اعتراض مي كند و نارضايتي و يا طرح هاي جديد خود را ابراز مي كند بسيار باارزش تر از مهره هاي سرباز چوبي و سنگي صفحه شطرنج است!

آري! جردن در كنار جين ماند و به هر قيمت كه بود دانشگاه را به هنگام مشكلات مالي سر پا نگه داشت. او در طول سال هاي سخت منبع عظيم انرژي و اميد براي جين بود. همين احساس و رفتار را هم استادان و مديران و كارمندان جواني كه جردن استخدام كرده بود به نوبه خود نسبت به او داشتند.از طرف ديگر
دانشجويان استنفورد همين حس را نسبت به استادان خود داشتند. همگي به نوبه خود
تمام تلاش خود را مي كردند تا چراغ آن خانه روشن بماند.

سرقت علمی - ادبی

مدتی قبل وقتی دنبال راه حلی برای محاسبه توزیع انرژی اطراف یک سیاه چاله می گشتم به موضوع جالبی برخوردم! ۶۵ مقاله از آرکایو به دلیل سرقت علمی-ادبی حذف شده بودند! این مقاله‌ها به ۱۴ فیزیکدان و دانشجوی فیزیک از چهار موسسه و دانشگاه کشور ترکیه تعلق داشتند. خودتون این‌جا ببینید. جالب ترین این نویسنده‌ها دانشجویی است به اسم
Mustafa Salti
که ظرف مدت ۲۲ ماه ۴۰ مقاله در آرکایو ارائه کرده! جالب اینجاست که ۲۵ تا از این مقاله‌ها چاپ شده‌اند! جزئیات بیشتر را ملاحظه بفرمائید:


شرح مفصل‌تری از این ماجرا را می‌توانید اینجا و اینجا بخوانید. در مقاله‌ی دوم جمله کوتاهی هست که به سادگی این پدیده را توصیف می کند:


They're isolated, their English is bad, and they need to publish,… so they plagiarize…


وضعیت خیلی شبیه کشور خودمون به نظر می‌رسد. چه محیط مستعدی داریم، اینطور فکر نمی کنید؟

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

ريسك

در نوشته قبلي ام آوردم كه للاند با كار سخت و صرفه جويي شديد توانست در مدت سه سال سرمايه اي به هم بزند. اما اگر للاند مي خواست به همين روش ادامه دهد از حدي بيشتر پولدار نمي شد. للاندپس از پولدار شدن هم به كار سخت ادامه داد. طبعا نوع كاري كه در اين مرحله انجام مي داد بيشتر فكري و مديريتي بود تا بدني. اما آن چه او را قادر ساخت تا به آن اندازه ثروت بيندوزد قابليت او براي پذيرش ريسك هاي معقول بود.يكي از اين ريسك ها كه ثروت و قدرت للاند رابه طرز افسانه اي بالا برد سرمايه گذاري وسيع در كشيدن راه آهن شرقي-غربي آمريكا بود. در آن هنگام بيشتر پولدار ها از سرمايه گذاري در اين پروژه عظيم ابا داشتند. پروژه بي اندازه بلند پروازانه مي نمود. اما للاند نترسيد ودل به دريا زد.

خدا رحمت كند داريوش كبير را! اما من معتقدم اگر اين خط آهن ساخته نمي شد آن"ايالات" "ايالات متحده" نمي شدند. و اگر هم اتحاد خود را حفظ مي كردند تبديل به ابر قدرتي كه ما اكنون مي شناسيم نمي شدند! آري! براي رسيدن به موفقيت هاي بزرگ بايد توان و جرات امتحان راه هاي و ايده هاي جديد را داشت. البته با يد به اندازه كافي مطالعه كرد تا ريسك كار معقول باشد.


در كار فيزيك هم همچنين است. بايد به ايده ها ي جديد فكر كرد. اما نبايد هر ايده عجيب و غريبي را منتشر كرد. از كشور هاي جهان سومي و مخصوصا از جماهير شوروي سابق مدام مقاله هايي بيرون مي آيند كه تجسم ريسك نامعقولند. به ظاهر ايده هاي بلند پروازانه اي را مطرح مي كنند كه قرار است فيزيك را متحول كند اما اشكالات اساسي دارند. من هر وقت ايده نويي دارم كه اندكي با آنچه به طور معمول مطرح مي شود متفاوت است ابتدا ايده را مي نويسم و به يكي از فيزيك پيشگاني كه در اين زمينه تبحر دارد و من اورا در همايشي ديده ام مي فرستم و از او نظر مي خواهم. به اين ترتيب ريسك اشتباه فاحش كردن پايين مي آيد.در كشور هاي جهان سوم چون ارتباطات كمترند احتمال اشتباه فاحش بيشتر است. در نوشته "طوطيان هند" كه واكنش منفي از طرف برخي خوانندگان ايجاد كرد كوشيده ام شرح دهم چگونه مي توان نظر فيزيكپيشگان ديگر را به اندازه كافي جلب كرد تا به هنگام لزوم به ايميل هاي علمي آدم جواب دهند. جواب دادن به چنين ايميلي با جواب دادن به ايميل تبريك سال نو فرق دارد! اين كار يكي دو روز از جواب دهنده وقت مي گيرد. طبيعي است كه اول آدم بايد نظر طرف را جلب كند تا انتظار داشته باشد كه او برايش اين قدر وقت بگذارد.

در ضمن نظر خواستن از همكاران در مورد ايده ها كار عجيبي نيست خود من هم به طور مرتب از همكارانم در اروپا و آمريكا چنين ايميل هايي دريافت مي كنم. در مواردي كه محاسبات به موضوعات كاري من مربوط باشد از من مي خواهند ايده شان را بررسي كنم تا ببينم "آيا ايده كار مي كند." رسم بر اين است كه اگر شخص از مقداري بيشتر به غنا و پروراندن ايده كمك كرد جزو نويسندگان مقاله خواهد شد

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

ترکشهای یک انفجار هسته‌ای

بر عکس همشه که خندان بود، عصبانی به نظر می‌رسید. علتش را پرسیدم. گفت که نامهء زیر را دریافت کرده:


Dear Dr. ****
Thank you for submitting your ms. to the Journal of ***. Unfortunately due to Governmental restrictions, we are unable to proceed further with your ms.. We sincerely apologize for this unfortunate decision and asking your understanding during tense geopolitical situation which your country is facing .

Best wishes
Editor-in-Chief

استنفورد وجويندگان طلا

هنگامي كه للاند جوان بود در يك آتش سوزي تمام دارايي خود را از دست داد. اين اتفاق مصادف با زماني بود كه معادن طلا در كاليفرنياي شمالي كشف شده بود و گروه گروه از جاهاي مختلف قاره آمريكا به كاليفرنيا سرازير مي شدند تا ثروتي به چنگ آورند.جالب اين است كه كساني كه به دنبال جستجوي طلا رفتند اگر چه به طلا دست يافتند اما ثروتمند نشدند! ثروت نصيب كساني شد كه به ا ين معدنچيان كالا و يا "خدمات" مي فروختند. هر موقع كه معدنچي اي طلا پيدا مي كرد براي اين كه كار سخت و محيط خشن و وحشي آن زمان كاليفرنيا و غم دوري از خانواده را بر خود قدري آسان كند شروع مي كرد به ولخرجي. قيمت اجناس و "خدماتي" كه ارائه مي شد دركاليفرنياي آن زمان كه در واقع آخر دنيا حساب مي شد به طرز سرسام آوري بالا بود. در نتيجه طلاي به دست آمده به آساني از دست مي رفت. طبيعي است كه در چنين محيطي ميزان فساد خشونت و بهره كشي خارج از حد تصور براي يك نفر آدم معمولي باشد.

للاند پس از آتش سوزي از همسر خود خداحافظي كرد و راهي چنين محيطي شد. او در كاليفرنيا به كار بقالي مشغول شد. زندگي او در طول سه سالي كه در آنجا بود به حد وحشتناكي ساده و به دور از هر نوع وسايل آسايش بود. او حتي يك بالش هم نداشت و موقع خواب پوتين هايش را زير سرش مي گذاشت. اما پس از سه سال سرمايه قابل توجهي به هم زد و به پيش همسرش جين بازگشت. البته او هنوز با استنفورد ميليونري كه بتواند دانشگاهي با چنين عظمت برپا كند فاصله زيادي داشت. او ثروت خودرا به تدريج در طول عمر خود با استفاده از مغز قوي اقتصاديش به دست آورد. آنچه كه در آن سه سال كسب كرد تنها سرمايه اوليه براي كارهاي بعديش بود.

اما اينجا مي خواهم به
نكته ديگري تاكيد كنم. لحظه اي خود را به جاي للاند بگذاريد. فرض كنيد ثروت خود را در جواني با چنين سختي اي و در چنين محيط خشني به دست آورده ايد. به هنگام پيري چه ديدي نسبت به يك نفر جوان آكادميك مانند جردن خواهيد داشت؟
آيا حاضر خواهيد شد به توانايي هاي اين آدم اعتماد كنيدو پول زبان بسته تان را ( قسمت عمده دارايي تان را) كه با اين همه زحمت به دست آورده ايد در اختيار او بگذاريد تا ايده هاي نوگرايانه خود را كه هرگز تاآن زمان در جايي امتحان نشده امتحان كند؟

سياره نپتون

در بلاگ
cosmic varianceمطلب جالبي نوشته شده:

Dark Matter: Still Existing
Sean at 3:41 pm, November 1st, 2007
I love telling the stories of Neptune and Vulcan. Not the Roman gods, the planets that were originally hypothesized to explain the mysterious motions of other planets. Neptune was propsed by Urbain Le Verrier in order to account for deviations from the predicted orbit of Uranus. After it was discovered, he tried to repeat the trick, suggesting a new inner planet, Vulcan, to account for the deviations of the orbit of Mercury. It didn’t work the second time; Einstein’s general relativity, not a new celestial body, was the ultimate explanation.

In other words, Neptune was dark matter, and it was eventually discovered. But for Mercury, the correct explanation was modified gravity.


بقيه ماجرا را مي توانيد در اينجا بيابيد.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

پيري با ايده هاي جوان و دلي جوانتر

للاند و جين پس از پركشيدن شاهزاده به آمريكا بازگشتند اما قبل ازبازگشت به خانه ابتدا در شرق آمريكا به سراغ دانشگاه هاي معتبري چون هاروارد رفتند و با روساي آنها درباره طرحي كه در ذهن داشتند به گفتگو نشستند. ابتدا استنفوردها در انتخاب بين يك موزه يا يك دانشگاه مردد بودند. اما پس از مشورت با اين بزرگان مصمم شدند كه يك دانشگاه در محل املاكشان در كاليفرنيا بسازند.
در آن روزگاران دانشگاه هاي معتبر چون هاروارد تنها از دانشجويان مرد ثبت نام مي كردند. به علاوه دروسي كه تدريس مي شد از فارغ التحصيلان بيشتر يك "اديب" مي ساخت تا يك فرد با قابليت هاي عملي براي پيشرفت و كار در زندگي. جين و للاند دانشگاهي مي خواستند كه به اين نوع محدوديت ها خط بطلان بكشد.آنها اصرار داشتند دانشگاه از دانشجويان شهرونداني "مفيد" بسازد. به علاوه مي خواستند از زنان هم به عنوان دانشجو ثبت نام كنند. اگر اشتباه نكنم اين موضوع از نظر زماني بايد اندكي قبل تر از حركتي باشد كه در ايران خانم دولت آبادي و ديگران براي تاسيس مدارس ابتدايي دخترانه عمومي به راه انداختند. (البته مدارس خصوصي دخترانه كه در آن دختران متمولين و به ندرت دختران خدمتكاران آنها تحصيل مي كردند از قديم وجود داشتند و اعتراضي هم به آنها از طرف جامعه نبود.) بگذريم! از موضوع اصلي بحث منحرف شدم.


للاند ايده هاي خود رابا بزرگان هاروارد و ديگر دانشگاه ها در ميان گذاشت. همه اين ايده ها در حد تئوري از سوي آنها تاييد شد. اما هنگامي كه استنفورد به آنها پيشنهاد رياست چنين دانشگاهي مي داد (صد البته با حقوق و مزاياي چرب ونرم)آنها در عمل مي گفتند كه توان انجام چنين كاري را ندارند. دل كندن از محيط جا افتاده دانشگاه هاي شرق و سفر به غرب وحشي و ساختن دانشگاهي در ميان يك روستاي به دور از هر گونه مظاهر تمدن نوين چيزي نبود كه از عهده آنها بر آيد. به علاوه آنها به روش هاي قديم خو گرفته بودند. آنها را ياراي آن نبود كه با اين همه ايده جديد به يكجا روبه رو شوند.
بالاخره يكي از اين بزرگان يكي
ازدانشجويان سابق خود به نام جردن را كه آن موقع حدود چهل سال داشت به آنها معرفي كرد. بايد تا كيد كنم چهل سالگي براي رياست دانشگاه سن بسيار كمي است. در آمريكا از "غوره نشده مويز گشتن" خبري نيست.

اين پير فرزانه مي دانست كه بر پايي چنين دانشگاهي با چنين ايده هاي نويني در چنين مكان دور افتاده انرژي يك جوان را مي طلبد. آري چنين دانشگاهي رئيسي مي خواست كه به همراه دانشگاه "تاتي تاتي" كند. زمين بخوردو بلند شود. قدم به قدم بردارد و راه رفتن بياموزد. امتحان ايده هاي نو كار كسي نيست كه از اشتباه بهراسد.كار كسي نيست كه در لايه هاي عميق ذهنش باور داشته باشد همه چيز را از قبل مي داند. كار كسي نيست كه گمان كند تا ديگري بگويد "ف" او در خواهد يافت "فرنگيس". كاري كسي نيست كه مي پندارد آنچه كه بقيه در آيينه نمي بينند او در خشت خام مي بيند. كار كسي نيست كه اشتباهاتش را به دليل اين كه به شهرت و اعتبارچهل -پنجاه ساله اش لطمه مي زند زير فرش قايم كند. كسي مي خواهد كه پيوسته به دايره تجربياتش بيفزايد و اگر اشتباهي كرد زود آنها را تحليل و جبران كند


استنفورد ها به سراغ جردن رفتند و او را به عنوان رئيس و رهبر دانشگاه استخدام كردند. از آن هنگام ورد زبانشان اين بود رئيسي انتخاب كرده ايم كه به همراه خود دانشگاه رشد كند و بزرگ شود.

از نظر يك نفر مقيم سرزمين گل و بلبل روساي سي و چهل
ساله دانشگاه ها امري عاديند! اولين چيزي كه به نظر مي رسد اين است: استنفوردها رئيس جواني انتخاب كردند كه بتوانند او را روي انگشت بچرخانند و نظرات خود را به او تحميل كنند. اگر هم او روزي "شاخ در آورد" با هارت و پورت او را بترسانندو رويش را كم كنند. لابد يك نفر چهل و پنج ساله هم در بساطشان استخدام مي كردند تا هر از گاهي اين دو را به جان هم بيندازند و از اين جنگ گلادياتوري لذت ببرند و به سياست ديرينه اما همواره موفق تفرقه بينداز و حكومت كن عمل كنند. نه خير! استنفورد ها از اين جنس افراد نبودند. خانه اي كه اين گونه بنا شود به زودي از هم مي پاشد.دانشگاه استنفورد از بدو پيدايش زلزله هاي زيادي به خود ديده اما بيش از صد سال است كه ماندگار است. طبعا راز ماندگاري "راست گذاشتن" "خشت اول" توسط "معمار" است.

استنفوردها به اين رئيس جوان و ايده هاي نوش در عمل ارزش قايل بودند. اور ا نه به صورت يك لعبتك و يا يك عروسك خيمه شب بازي ويا حيف نان كه هر از گاهي بايد "رويش را كم كرد" بلكه به صورت ناخداي تواناي كشتي آمال و آرزو هايشان و محافظ و باغبان ثمره جاويدان زندگي شان مي نگريستند. شعور آن را داشتند كه او را در برابر طوفان هاي آينده تقويت كنند تا اين كشتي در مواقع خطر غرق نشود. نه آن كه با راه انداختن جنگ هاي گلادياتوري او را تضعيف كنند.

آري استنفوردها به جردن جوان اعتماد كردند (اعتماد به معناي غني آمريكايي اش كه ما در فرهنگ خود با آن بيگانه ايم). پول زبان بسته شان را بيدريغ به پاي ايده هاي نوين او ريختند. اگر للاند نيز همچون پسرش يك شاهزاده بود اين عمل تنها تحسين بر انگيز بود!اما او شاهزاده نبود! براي به دست آوردن هر دلار از داراييش جان كنده بود. اين اعتماد او به يك دانشگاهي جوان با ايده هاي نو از نظر من نه تنها تحسين بر انگيز بلكه اعجاب آور است! براي اين كه ارزش و عظمت اين اعتماد را به تصوير بكشم در نوشته بعدي يك فلاش-بك مي زنم به دوران جواني استنفورد پير

بانگ نماز بي وقت:*

" .... هرجا كه مهمي در پيش است، كارناگردگان و كودكان .... را نامزد مي كنند، و خطاها مي افتد..."

سير الملوك، ص 209
بانگ نماز بي وقت:*
چگونه مي توان يك پژوهشگاه را نابود كرد؟

بسيار ساده ! اصلا" فكر نكنيد سرويسهاي اطلاعاتي خارجي لازم است مداخله كنند، تا از اين طريق كشور ما را تضعيف كنند و رشد علمي آن را كند كنند. كافي است، همانگونه كه بزرگان تاريخ ما گفته اند، كارهاي خرد به دست افراد بزرگ بسپاريم و كارهاي كلان به دست افراد خرد؛ كافي است مديريت يك پژوهشگاه بزرگ را به دست فردي نا بلد، مدير بد، بسپاريم. از فردا استخدام افراد جديد و اخراج افراد موجود، به دليل ناكارآمدي افراد موجود و جايگزيني آنها توسط افراد كارآمد شروع مي شود؛ تنبيه اداري افراد فضول، بگو بلدهاي ناقد، شروع مي شود؛ سلف سرويس هر روز تغيير مي كند، گاهي دو نوع غذا به دستور رئيس، عرضه مي شود: غذاي چرب خوش مزه متعارف و نيز غذاي پرهيزي مثلا" دوغ براي سالم- پسندان؛ قرارداد با شركتهاي نگهدارنده تجهيزات پژوهشي گران قيمت به بهانه اينكه تجملي است و هزينه هاي بيجا، مانند خريد قطعات يدكي، را لغو مي كنند، و بر سر اهداف مبارك و انگيزه هاي خير خواهانه رئيس با هم دعوا و كتك كاري مي كنند؛ عده اي هم درخفا به رايانه هاي شخصي افراد سر مي زنند، اطلاعات و تصاوير شخصي يا خصوصي آنها را مي ربايند، و به نام اهداف مقدس ملي به رئيس، به خاطر ظاهر غير عرفي يا شرعي وابستگان آن شخص، شكايت مي كند.
كار تمام است. پژوهشگاه از كار افتاده است. كارمندان و پژوهشگران دست از كار مي كشند، گرچه وانمود مي كنند كار مي كنند، يا خراب كاري مي كنند. افسردگي، عصبانيت، شگفتي، گيجي، و فحاشي مي ماند و يك نهاد پژوهشي كه قبلا" دست كم لك و لكي مي كرد. اين گونه مي توان براحتي يك پژوهشگاه را از كار انداخت. كسي هم نمي تواند اعتراض بكند اعتراض يعني اغتشاش و حركت خلاف اهداف و منافع ملي، يا خيانت به كشور، كه نتيجه آن هم روشن است.
ياد اين نكته افتادم از كتب قدماي خودمان ( نصيحه الملوك، امام محمد غزالي، موسسه نشر هما، تهران، 1386، ص 24 و 25)
" و عمر رضي الله عنه هر شب به جاي عسس مي گرديدي تا هر جا خللي بديدي تدارك كردي و گفت اگر گوسپندي گرگين بركنار فرات بگذراند و روغن در وي نمالند ترسم كه روز قيامت مرا از آن بپرسند. .....عبدالله عمر با جماعت اهل بيت او مي گويد كه ما دعا كرده بوديم تا خداي تعالي عمر را در خواب بما نمايد، پس از دوازده سال وي را بخواب ديدم همي آمدي چون كسي كه غسل كرده باشد و ازاري بخويشتن گرفته. گفتم كه يا امير المومنين چون يافتي خداي را تعالي و با تو چه احسان كرد؟ گفت يا عبدالله چندست تا از نزديك شما بيامدم؛ گفتم دوازده سال. گفت تاكنون در حساب بودم و بيم آن بود كه كار من تباه شود اگر نه آن بودي كه حق تعالي رحمت كردي. حال عمر چنين بود با آنكه در همه دنيا از اسباب ولايت ذره يي بيش نداشت."
حال عمر، و تعلل در رسيدگي به گوسفندان، كه چنين باشد حال شيعه علي چه خواهد بود كه چنين با خلق خدا و پژوهشگران رفتار مي كنند.
توجه: تمام مصاديق بالا عين واقعيت است، تحريف و تخيل نيست. نه تنها كه يك پژوهشگاه چنين است، بلكه دست كم دو واحد پژوهشي مي شناسم كه اين چنين در حال نابود شدن اند.

* سيرالملوك، نظام الملك، انتشارات زوار، 1385 ، ص95

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

عنوان دهان پر كن

عنوان مقاله اخير جان اليس
اين است:
Gauguin's questions in particle physics: Where are we coming from? What are we? Where are we going?

ترجمه: ز كجا آمده ام آمدنم بهر چه بود؟

يكي نيست بهش بگه كي مي ره اين همه راه! البته در چكيده توضيح داده منظورش چه بوده:

Within particle physics itself, Gauguin's questions may be interpreted as: P1 - What is the status of the Standard Model? P2 - What physics may lie beyond the Standard Model? P3 - What is the `Theory of Everything'? Gauguin's questions may also asked within a cosmological context: C1 - What were the early stages of the Big Bang? C2 - What is the material content of the Universe today? C3 - What is the future of the Universe? In this talk I preview many of the topics to be discussed in the plenary sessions of this conference, highlighting how they bear on these fundamental questions.

۱۳۸۶ آبان ۸, سه‌شنبه

دوستم سيلويا

دوست و همكاري دارم به نام سيلويا كه او هم مثل من بر روي فيزيك نوترينو كار مي كند. سيلويا از نظر روابط عمومي خيلي قوي است. در جمع فيزيكدانان نوترينو او به خوش برخوردي و داشتن دايره وسيعي از دوستان و همكاران
(collabrators)
مشهور است. همين اخلاقش او را در زندگي كاري خيلي جلو برده.
سيلويا كه مثل اكثر ايتاليايي ها اهل گشتن و مسافرت وتفريح هم است چند برابر همه ما مسافرت كاري مي رود و تا حد امكان سعي مي كند كنفرانسي هايي راكه به آنها دعوت شده از دست ندهد.

دو سال پيش كه سيلويا در سرن پست داك بود رئيس بخش تئوري سرن مردي بود اهل رئيس بازي و هارت و پورت مشابه روسادر جوامع مشرقي (اگر مرئوسانم را دعوا نكنم از كجا معلوم مي شود من اينجا رئيسم!)اورا توبيخ كرده بود كه چرا اين قدر به كنفرانس مي رود و "حضور فيزيكي" در محل كارش ندارد. البته سيلويا چندان وقعي به حرفهاي او نمي گذاشت واز آنچه كه تشخيص مي داد براي كارش مفيد است (يعني شركت در كنفرانس ها )نمي گذشت.

در كنفرانسي كه در كوه هاي آلپ برگزار شده بود (و سيلويا قبلا گفته بود به خاطر هارت وپورت رئيسش نمي تواند حضور پيدا كند) يهو سر وكله سيلويا ظاهر شد. گفت صداشو در نياوريد سمينارمو مي دم و بر مي گردم. سمينارش را كه داد گفت "هيس! صداشو در نياوريد من تا با شما سوار اين تله كابين ها نشوم بر نمي گردم." در طول مسير تله كابين درباره رئيس سيلويا مزاح كرديم و خنديديم! بعد هم من براي دو هفته مهمان سرن بودم. در مدتي كه من آنجا بودم
سيلويا
neutrino club
راه انداخت.

جلسه اول هم سخنران خود او بود داشت نتايج
MINOSرا كه شب قبل در آزمايشگاه فرمي اعلا م شده بود شرح مي داد كه يكي از پيرمردهاي سرن وسط سمينار از راه رسيد و طبق معمول اخلاق پيرمردي شروع كرد به ايراد بيجا گرفتن از آزمايش.
البته بعدا به اتاق سيلويا زنگ زده بود و به خاطر رفتار تندش عذر خواهي كرده بود.

يادمه كه در طول دو هفته اي كه من در سرن بودم اين ماجرا و ماجراي رئيس بازي اون يارو شده بود جوك ما! يادش به خير چقدر با اين ماجراها تفريح كرديم!

۱۳۸۶ آبان ۷, دوشنبه

دقت

خوانندگان عزيز اين وبلاگ لطفا توجه كنيد كه اين وبلاگ چندين نويسنده دارد (همان طور كه كنار اين صفحه ذكرشده) و مثلا "قاسم" يك نويسنده است و "سيما قاسمي"يك نويسنده ي ديگر و ....

لطفا موقع خواندن يادداشت ها و امضاي پايين آن ها و احتمالا نقل قول (؟!!) از اين وبلاگ به اين تفاوت توجه كنيد! البته با كمي آشنايي با اين دو نويسنده و تفاوت قلم هايشان هرگز اين اشتباه را نمي كنيد، اما چون اتفاق افتاده لازم دانستم ذكر كنم.

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

تراژدي يك شاهزاده

خانم و آقاي استنفورد در همه دنيا تنها يك فرزند داشتند. يگانه وارث اين همه ثروت و حشمت جواني بود با استعداد منضبط و جدي كه تحت نظر بهترين استادان و راهنمايي هاي دلسوزانه پدر آيين ملكداري مي آموخت. آري! آيين اداره ملكي با هزاران كارمند كه تك تك آنها شخصيت هايي احترام بر انگيز بودند نه يك "مشت حيف نان" كه هر طور "خان مظفر" عشقش بكشد بر سرشان بزند! همگان منتظر بودند ببينند اين جوان باهوش و پركار با چنين ادب و تربيتي با امكانات بي حد وحصر پدر و كارمندان متبحر گوناگونش چه قله هاي جديدي از افتخار
را فتح خواهد كرد.

استنفورد جوان به معماري تمدن هاي كهن و جمع آوري اشيا عتيقه علاقه اي وافر داشت. مي گويند برخي از اشيا موزه استنفورد كه پيشتر از آن سخن رفت يادگار اين جوان است. او همچنين به پرورش اسب و سواركاري علاقه داشت. اصطبل دانشگاه استنفورد و اسب هايش نيز (كه باز درنوع خود ثروتي عظيم است) از يادگار هاي اين دردانه رعناو خوش ذوق خانم و آقاي استنفورد است. اما متاسفانه سال ها پيش از آن كه به رسم قصه هاي پرستار كودكي هاي من اين شاهزاده سوار بر اسب سفيد شاهزاده خانم زيباي شهر روياها را ملاقات كند در سفري كه به همراه والدينش به ايتاليا داشت به بيماري تيفوئيد گرفتار آمد و در سن شانزده سالگي از دنيا رفت.

قبلا هم گفته ام در فرهنگ آمريكايي
self-pity
به شدت تقبيح مي شود.
در آمريكا رسم بر اين است كه وقتي مادري داغدار فرزند مي شود به جاي دل سوزاندن براي خودش سعي مي كند سرش را با سازندگي گرم كند. معمولا مادران داغدار تلاش مي كنند موسسه اي عام المنفعه به نام فرزند از دست رفته شان راه بيندازند.
با توجه به اين كه بيشتر كودكان آمريكايي به بيسبال علاقه دارند در سراسر آمريكا زمين هاي بيسبالي مي توان يافت كه مادران آمريكايي به ياد فرزند از دست رفته شان در افتتاح آن كوشيده اند وبه نوعي در را ه اندازي آن سهيم بوده اند. جين هم چنين شير زني بود. او هم بر آن بود با "عشق حقيقي" خويش
زيباي خفته" دلبندش را در قالب يك دانشگاه و يا موزه به حيات باز گرداند.

مي گويند در شب هاي آخر زندگي شاهزاده خانم و آقاي استنفورد هر دو بر سر بستر فرزند دلبندشان تا صبح ايستاده بودند. تنها يك لحظه اي جين به خواب رفت و در همين لحظه شاهزاده پركشيدورفت. هنگامي كه جين چشم باز كرد للاند آرام صبورو متين اما قاطع به او گفت:"از اين پس فرزندان كاليفرنيا فرزندان ما خواهند بود." و اين سخن نطفه آغازين دانشگاه استنفورد بود.

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

باغچه كاكتوس استنفورد

يك روز كه در باغ استنفورد مي گشتم يك باغچه نسبتا كوچك كاكتوس پيدا كردم. اين باغچه كوچك كه باسليقه تمام كاشته شده بود از آن به بعد جزو محل هاي محبوب من در استنفورد شد. هفته اي نبود كه من به اين باغچه سر نزنم. مدتي بعد يك نوشته مفصل در روزنامه استنفورد درباره تاريخچه اين باغچه خواندم كه علاقه مرا به اين باغچه دوچندان كرد. باغچه از دانشگاه استنفورد قديمي تر است. سالها قبل از اين كه استنفورد ها به فكر ساختن دانشگاه بيفتند جين دستور ساخت اين باغچه را داده بود وبراي اين كار باغباني كه متخصص كاكتوس بود استخدام كرده بود. خود جين مرتب به اين باغچه سر مي زد و از احوال تك تك بوته هاي آن جويا مي شد. نگهداري چنين باغچه اي كار ساده اي نيست. هر يك از اين بوته ها در محل طبيعي خود مقدار مشخصي آب مصرف مي كردند. ميزان تابش آفتاب بر آنها در محل طبيعي متفاوت بود. به علاوه در طبيعت فاصله اين گياهان كه به درجات مختلف از مواد معدني خاك استفاده مي كنند زياد است. در چنين باغچه كوچكي كه گياهان به دلايل زيباشناسانه در كنار هم كاشته شده اند همواره اين خطر هست كه يكي از بوته ها مواد معدني خاك را به قيمت خشكاندن بوته هاي كناري مصرف كند. باغباني كه جين استخدام كرده بود به همه نكات توجه داشت و با تحقيق و تدبر باغچه را زنده نگاه مي داشت. وقتي مي گويم كار عالي تنها از كارمند عالي بر مي آيد منظورم همين است. آري! باغبان جين در كار خود درجه يك بود. اگر باغبان متوسطي به اين كار گمارده مي شد او به هيچكدام از اين نكات توجه نمي كرد و پس از مدتي باغچه خراب مي شد. باغبان هم خشكيدن باغچه را يا به "كمبود امكانات" نسبت مي داد و يا به "قضا و قدر." به جين
هم نصيحت مي كرد و مي
گفت حالا چند تا بوته چه ارزشي دارد كه تو خودت را براي خشكيدن آنها ناراحت مي كني!؟


آري باغباني كه جين استخدام كرده بود درجه يك بود وشايسته تقدير در عمل. مي خواهم روي "در عمل"تاكيد كنم. براي اين كه معناي حرفم را بشكافم يك داستان خيالي مي آورم تا نشان دهم "قدر ندانستن در عمل" يعني چه. فرض كنيد روزي جين هوس مي كرد كه در وسط باغچه كاكتوس يك نهال چنار بكاردو بدون هماهنگي با باغبان مسئول كاكتوس ها به يكي ديگر از باغبان هايش دستور مي داد كه در وسط باغچه كاكتوس درخت چنار را بنشاند. فرض كنيد باغبان اولي در حين كاشتن درخت از سر مي رسد و اعتراض مي كند ودر جواب مي شنود "خانم چنين دستور داده اند."خوب اگر باغبان اول يك كارمند متوسط بود ساكت مي شد و با خود مي گفت گور پدر همه كاكتوس هاي عالم! اگر "خانم" از من راضي نباشد ما را از نان خوردن مي اندازد!
به قول عبيد "من نديم توام نه نديم بادمجان! " بخوانيد من "كارمند خانمم نه كارمند كاكتوس ها!"

اما باغبان مورد نظر ما كارمند متوسطي نيست. با تك تك بوته ها زندگي كرده است. به علاوه نان خوردن خود را نتيجه لطف خانم نمي داند بلكه حق خود به پاس زحماتش مي داند و اطمينان دارد اگر خانم هم او را بيرون كند باغدار هاي زيادي هستند كه در به در به دنبال باغباني هستند كه به اندازه او در كارش وارد وحرفه اي باشد. انتظار " رسم خوش اخلاقي نوچگانه" از چنين باغباني به منزله انتظار" رسم وفا" از "خوبرويان" به تعبير حافظ است. باغبان درخت چناررا از وسط باغچه كاكتوس محبوبش مي كند و به كناري مي اندازد و مي گويد "خانم دستور داده كه داده! مسئول اين بخش منم و به تشخيص من در اينجا چنار نبايد كاشته شود".

باغبان دوم فوري به سوي خانم مي رود و چغلي باغبان اول را مي كند . خانم از اين گستاخي باغبان بر مي آشوبد و از چند نفر ديگر پرس وجو مي كندو آنها هم واقعه را تاييد مي كنند.كم ظرفيت هايشان هم با دمشان گردو مي شكنند كه حال كه باغبان محبوب خانم از نظرها افتاده آنها پس از اين مي شوند همه كاره باغ!خانم به سراغ باغبان مسئول باغچه مي رود و مي گويد سه نفر به من گزارش داده اند كه تو با بي احترامي مانع اجراي دستور من شدي. باغبان حرف را تاييد مي كند و در دل مي گويد" نيازي به گماردن خفيه نويس و راپرت چي نبود. من از اين كارم پشيمان نيستم چون كه براي اين كارم دليل داشتم" اما خانم اجازه نمي دهد باغبان دليلش را توضيح دهد داد مي زند اينجا ملك من است ودر هر جايش كه بخواهم درخت چنار مي كارم و هر كدام از كارمندانم را كه ميلم بكشد مامور اين كار مي كنم.تو بايد از من معذرت بخواهي چون كه با مخالفت با فرستاده من به من توهين كرده اي." باغبان مي پرسد "آيا من مسئول اين باغچه هستم يا نه؟" خانم جوا ب مي دهد" با اين كارت نشان دادي كه صلاحيت چنين مسئوليتي را نداري." باغبان جوابي نمي دهد. خانم مي فهمد كه قدري تند رفته و براي توجيه خودش اضافه مي كند " درست است كه در اين سال ها خيلي زحمت باغچه را كشيده اي و من از نتايج كارت راضي بوده ام اما با اين كارت همه چيز را خراب كردي و نشان دادي كه صلاحيت نداري."
باغبان مي گويد در وسط باغچه كاكتوس درخت نمي كارند اين كاكتوس ها نياز به آفتاب دارند.
اين بار خانم واقعا عصباني مي شود و مي گويد "به من ياد نده. تو دنيا نيامده بودي كه من صد تا باغبان در استخدام خود داشتم و در باغ صدها اعيان و اشراف ديگر ميگشتم."باغبان مي خواهد بگويد كه باغچه كا كتوس يك باغچه تخصصي است و با باغهايي كه شما ديده ايد فرق دارد اما خانم به او امان نمي دهد و او را بيرون مي كند. بعد هم براي اين كه به زعم خود "پدر حكمت و تجربه را در بياورد" تصميم مي گيرد دم اين باغبان گستاخ را قيچي كند و رويش را كم كند. براي اين كار مي گويد از اين پس آن دو باغبان ديگر روساي توهستند.مبادا بدون اجازه آنها آب بخوري!

اين داستان زاييده ذهن من است.خانم استنفورد هرگز چنين برخوردي با كارمندانش نداشت. هر كدام از كارمندانش در حيطه مسئوليت خود اختيار تام داشتند. البته سلسله مراتب رعايت مي شد. من هرگز نمي گويم خانم استنفورد با باغبانهايش از يك قابلمه آبگوشت مي خوردند. اما او با دخالت هاي بيجا با راپرتچي گماردن با تصميم گيري هاي دفعي بدون هماهنگي با مسئول بخش كارمندانش را نمي آزرد. در نتيجه كارمندانش با روحيه باز با عشق و علاقه كار مي كردند و استنفورد را آباد تر مي كردند. او
كاري نمي كرد كه كارمندانش
چون گلادياتور ها به جان هم بيفتند
و در موردهم
.راپرت دهند

از قديم گفته اند خوبي از بزرگتره و بنا شهادت نتايج خانم و آقاي استنفورد چنين خوبي هايي داشتند!

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

پست هاي اخير من

قابل توجه علاقمندان به داستان استنفوردها:
دو تا از نوشته هاي جديد من در مورد استنفوردها در زير نوشته قاسم ظاهر شده اند .

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

كار عالي بدون كارمند عالي ممكن نيست

وقتي خانم و آقاي استنفورد تصميم به تاسيس استنفورد گرفتند منطقه استنفورد كاملا روستايي بود و هزاران كيلو متر از مراكز علمي و دانشگاهي آن روزگار دور بود. در آن سا لها دانشگاه بركلي هنوز افتتاح نشده بود.تاسيس دانشگاهي در اين سطح و ابعاد در آن "ده كوره" به يك شوخي مي مانست و بس!روزنامه ها در مراكز علم و فرهنگ كه عمدتا در شرق آمريكا واقع بودند اين اقدام استنفورد ها را به ديوانگي تشبيه كردندو...

اما جين و للاند موفق شدند عده اي از بهترين هاي هر علم و صنعت و حرفه را از شرق امريكا و يا از اروپا كه در آن زمان مركز تمدن و فرهنگ بود به اين "ده كوره" بكشانند ودر آنجا نگه دارندو محيطي فراهم كنند كه اين افراد در آن رشد كنند و به تدريج دانشگاه را به رشد و شكوفايي برسانند.

آري بنيانگذاران استنفورد به دنبال بهترين دانشگاهيان و بهترين صنعتگران وبهترين هنرمندان بودند. به دنبال جوانان بااستعدادي بودند كه از ايده هاي نو نهراسندو مشتاق باشند كه به همراه افق هاي جديد جغرافيايي افق هاي جديد در حرفه خود را بپمايند و تجربه كنند.

به نظر من كشاندن چنين افرادي به استنفورد در آن روزگاران براي استنفوردها كار چندان سختي نبود! طبعا پيشنهاد حقوق بالا و مزاياي مختلف مي كردند. به علاوه به آنها وعده مي دادند كه اين امكان را خواهندداشت كه به دور از كليشه ها و محدوديت هاي رايج در حرفه آنها در مراكز جاافتاده تر ايده هاي خود را عملي كنند. اين وعده دوم براي يك نفر جوان با استعداد از حقوق بالا و گنج قارون هم اغوا كننده تر است. آنچه مشكل تر بود و به نظر من جاي تحسين فراوان دارد نگه داشتن اين افراد در استنفورد بود. اين نكته دوم با پول و وعده و وعيد و حرف و شعار و تعارف و باد كردن و غيره به دست نمي آيد.براي اين كه كارفرمايي يك كارمند با قابليت هاي بالا را در جايي ماندگار كند بايد در عمل به كار كارمندش ارزش قايل شود.از طرفي در عمل بايد نشان دهد ارزش و قدر كار اورا مي فهمدو از طرف ديگر نبايد با دخالت هاي نابجا و تصميم گيري هاي دفعي در حيطه مسئوليت او بدون مشاوره و هماهنگي با وي او را برنجاند. با تطميع و تهديد و زهر چشم گرفتن و "رو كم كردن"مي توان كارمندان متوسط و عده اي نوچه بادمجان دورقابچين را دور خود جمع كرد. اما از افراد متوسط تنها كار متوسط بر مي آيد و بس!با سياست هويج و تركه نمي توان كارمندان درجه يك (چه ايراني چه خارجي -چه در داخل ايران و چه خارج آن -چه فيزيكپيشه و چه باغبان)را در جايي ماندگار مي كند.

بيشتر افراد باقابليت اگربا سياست چماق وهويج از طرف كارفرمايشان روبه رو شوند يا استعفا مي دهند و مي روند و يا مي مانند و از در دشمني لجبازانه وارد مي شوند و بيشتر تخريب مي كنند تا سازندگي! هم خود را نابود مي كنند و سيستم را! براي اعمال سياست هويج و تركه داشتن پول و قدرت كافيست. اما يك كارفرما براي اعمال سياستي كه اين همه دانش پژوه صنعتگر هنر مند مدير اجرايي ومتفكر درجه يك را در جايي جمع و ماندگار مي كند بيش از پول و قدرت به فهم وشعور نياز دارد. استنفوردها درعمل نشان دادند كه داراي چنين فهم و شعوري هستند. علت علاقه نزديك به شيفتگي من به اين خانواده هم همين فهم و شعور بالاي آنهاست نه ثروت و قدرت بي حد وحصرشان!

استنفورد: مجموعه اي از زيبايي ها

در ايران بيشتر تحصيلكرده ها استنفورد را به خاطر دانشكده هاي علوم و مهندسي آن مي شناسند. اما بايد دانست كه استنفورد به اين دانشكده ها خلاصه نمي شود. دانشكده هاي هنر علوم انساني و ادبيات استنفورد هم در نوع خود زبانزد هستند. بسياري از نويسندگان بنام دنيا در اين دانشگاه درس خوانده اند. از آن جمله مي توان به سيمين دانشور خودمان اشاره كرد. استنفورد به دانشكده هايش ختم نمي شود. استنفورد مجموعه اي شگرف است از هنر معماري ابتكار و زندگي.من هر روز با دوچرخه ام در باغ استنفورد مي گشتم. به تدريج نسبت به تك تك مجسمه ها و درخت هايش احساس دلبستگي پيدا كرده بودم. محيط استنفورد به گونه اي است كه در ذهن همه دانشجويان اين گونه القا مي شود كه در اين مجموعه غني زيبايي ها سهيم هستند. درنتيجه وقتي لازم مي شود خودشان آستين بالا مي زنند و براي خانه خودشان يعني استنفورد كار مي كنند. تمام درخت ها و عمده بوته هاي باغ چند هزار هكتاري استنفورد براي خودشان شناسنامه و تاريخچه مكتوب دارند كه در آرشيو استنفورد مثبوت است. خيلي از اين نوع كارها هم توسط خود دانشجويان به طور رايگان انجام مي گيرد!

ثروت افسانه اي استنفوردها

وقتي از خانواده استنفورد سخني به ميان مي آيد اولين چيزي كه به ذهن مي رسد ثروت افسانه اي آنهاست. مخارج ساخت دانشگاه استنفورد در همان صد سال پيش (بدون در نظر گرفتن بيش ازسه هزار هكتار زمينش) 5 ميليون دلار بر آورد شده بود (البته به صورت
endowment
نه به صورت نقد).موزه دانشگاه استنفورد خود ثروتي عظيم است. در اين موزه از همه تمدن ها از جمله تمدن ايراني بابلي و غيره مي توان آثاري يافت.در آن حتي يك موميايي مصري هم وجود دارد. استنفوردها يكي از چهار سهامدار عمده خط آهني بودند كه شرق و غرب آمريكا را به هم وصل مي كردو...(درس تاريختان را به ياد آوريد كه چگونه دول مختلف خارجي سر حق امتياز راه آهن در ايران با هم دعوا مي كردند و باز به خاطر آوريد كه عرض آمريكا چند برابر عرض ايران است. آنگاه ملاحظه خواهيد كرد كه چنين سهامي چه قدرت و ثروتي به يك شخص مي تواند بدهد.)

جالب آن كه للاند استنفورد كه روستازاده اي بيش نبوده همه اين ثروت را خود به دست آورده و جالب تر آن كه پس از رسيدن به قله ثروت (به جاي "گم كردن" خودش)اين ثروت عظيم را به مدد همسرش جين در راه غناي فرهنگ منطقه پالو آلتو در نزديكي سانفرانسيسكو (منطقه اي كه استنفورد در آن واقع است) به كاربرده است.

داستان ثروتمند شدن تدريجي استنفورد داستاني شيرين و معروف است كه شما با جستجوگر گوكل مي توانيد مطالب زيادي درباره آن بيابيد. من در اينجا قصد ندارم اين داستان ها را بازگو كنم.در عوض مي خواهم بر روي نكاتي در شخصيت و منش خانم و آقاي استنفورد كه به عقيده من باعث تاسيس و ماندگاري و شكوفايي دانشگاه استنفورد شده انگشت بگذارم و تحليل ها و برداشت خودم را از اين دستاورد عظيم در هموردا در معرض نقد خوانندگان قرار دهم. به اميد آن كه اين بحث ها افق هاي ديد ما را وسيعتر كند تا در آينده وقتي مسئوليت اجرايي مهمي به ما محول شد بتوانيم از عهده مسئوليت بر آييم.