۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

كلام آخر-انتظار ويا...




آيا پژوهشگاه ما و يا ديگر موسسات علمي ايران هم كه در بيست-سي سال گذشته تاسيس شده اند مانند استنفورد پس از گذشت صد سال هنوز سرپا خواهند بود؟ نمي دانم جواب شما چيست. اما حدس مي زنم اگر از دانشگاهيان ايران در اين مورد يك نظرسنجي بكنيم جواب بيش از نيمي از آنها چيزي خواهد بود با مضمون "تا قسمت چه باشد!" البته با جمله بندي شيك دانشگاهي پسندي مانند اين:"جواب اين سئوال به فاكتورهاي متنوع بسياري بستگي دارد كه متاسفانه كنترل خيلي از آن ها از دست دانشگاهيان خارج است." اگر بپرسيد اين فاكتورها چه هستند جواب خواهند داد "عواملي مانند زلزله مشكلات مالي جنگ و بي ثباتي سياسي و..." اگر به آنها يادآوري كنيم كه استنفورد هم در بدو پيدايش با مشكلات مالي و همچنين زلزله دست وپنجه نرم كرد چه جوابي خواهند داد؟ اگر به آنها بگوييم كمبريج و آكسفورد در طول تاريخ طولاني خود مشكلات مالي, طاعون, آتش سوزي, دو جنگ جهاني, چندين جنگ ويرانگر با فرانسه و بدتر ازهمه انواع و اقسام آزار و اذيت از طرف افراطيون مذهبي به هنگام تغيير مذهب از كاتوليسم به ديگر مذاهب و هزاران مشكل خرد و درشت ديگر را متحمل شده اند اما ايستاده اند چه خواهند گفت؟!بياييد واقعيت را قبول كنيم. اين دانشگاه ها مشكلاتي مهيب تر از آنچه كه به دانشگاه هاي ما رفته (حتي مهيب تر از وقايع دهه شصت)را پشت سر گذاشته اند اما سرپا ايستاده اند فقط به اين علت كه جامعه دانشگاهي در آنها قوي بوده هم از نظر سطح علمي و هم ازنظر ايده هاو روش هاي مديريتي.

قسمت قابل توجه وقت دانشگاهيان ايران و دانشگاهيان ديگر كشورهاي جهان سوم صرف مسخره كردن باورهاي مردم كوچه و بازار و يا به قول خودشان عوام الناس مي شود.در اين ميان استهزاي باور به قضا و قدر جايگاه ويژه اي دارد! جالب است وقتي همين دانشگاهيان به مسايلي از اين دست مي رسند خود كاملا جبري مي انديشند و خود را موجودي دست وپا بسته در مقابل عوامل خارجي مي دانند.


در داستان استنفورد ديديم كه مديريت جردن نقشي اساسي وغير قابل انكار در پيشرفت استنفورد داشت. اگر دانشگاهياني كه جردن را احاطه كرده بودند كساني بودند كه خود نمي دانستند "چه مي خواهند." اگر بلد نبودند كه مطالبات معقول و منطقي خود را به صورت مدون و با رعايت روال اداري مطرح سازند از جردن هم كاري ساخته نبود. اگر كادر استنفورد مطالبات وانتقادات خود را به هنگام پرسش از آنها به علت ترس, تعارف ويا بهره نداشتن از قدرت كلام فرو مي خوردند و به جاي آن درخلوت غرولند مي كردند جردن هم "جردن" نمي شد.به تعبيري ديگر "جردن" را هم استادان و دانشجويان استنفورد "خود" ساختند.




من اين داستان را تعريف نكردم تا ما نيز به مانند دختران دم بخت صدسال پيش كه به انتظار خواستگاري چون پسر للاند مي نشستند به انتظار رئيسي چون جردن بنشينيم! اگر روياي ساختن استنفورد در سر داريم "جردن‌" خود را هم بايد "خود" بسازيم!

۹ نظر:

ناشناس گفت...

Excuse me, at the moment I cannot write in persian.
There had been a rather animated discussion in postrevolutionary period, which I am sure someone like Prof. Mansouri has his first person experience.
The gist of discussion was: is it possible to separate Universities from other parts of society and its institutions, and clear it, with any concept or ideology of "clearance" or cultural revolution in mind, especiacially in a top-down manner.
In my opinion we must restart the very discussion, and review it with our new actual historico-social experience; if we intend any "change" as if I understood you have in your mind in the conclusion of your rather long paper-post.
My personal response is if we are to consider the society is an organic wholele, that target cannot be achieved unless, in concordance with change in social representation, as you justly mentioned, and with its proper PACE also.
S/He who challenge for popularization by interpretation of science and its position in our society, s/he would create a dialogical sphere for better integration of: "imported" new science to our society.
You may agree that modern science, from renascimento on, has been born in the western part of the word; without any exageration on this matter of course.
I do not believe that my discussion would be exhaustive, and far from being a resolution, but rather I intend to open a new angle for "seeing" the problem.
Khosrow Ahsani Ghahreman

منجوق گفت...

اجازه بدهيد روي يك نكته تاكيد كنم. هدف من از سري نوشته هايم تغيير جامعه نيست! به خوبي مي دانم كه نه من قادر به چنين چيزي هستم و نه يك وبلاگ ظرفي است كه چنين حجمي در آن بگنجد.هدف من شخصي تر از اين حرف هاست.من چند سال خارج زندگي كرده ام و بيشتر جنبه هاي محيط آكادميك آنجا را پسنديده ام. دوست دارم محل كارم هم از برخي جهت ها شبيه استنفورد باشد. باتوجه به اين كه يك نسل پرانرژي و پر جمعيت و وبلاگ خوان در راه است كه آينده پژوهشگاه مارا در دست خواهد گرفت من اين گونه نظرات خود را با آنها در ميان مي گذارم تا اگر پسنديدند در آينده وقتي در مسندي تاثيرگذار نشستند به كار گيرند. اين اجتماعي ترين هدف من از نوشتن در هم ورداست. البته علت اصلي نوشتن اين نوشته ها از اين هم شخصي تر است. به اين ترتيب من افكارم را منظم مي كنم و از اين نظم لذت مي برم.



باز هم به تاريخ سي سال گذشته دانشگا ه هاي ايران برگرديم.جوانان آن دوره افكار واهداف گنده اما نه چندان مدون و منظمي داشتند. خود دقيقانمي دانستند چه مي خواهند و يا چگونه بايد به خواسته هايشان برسند. تنها مي دانستند آنچه كه مي خواهند خيلي بزرگ و مهم و اساسي است. آنقدر مهم و اساسي كه ارزش آن را دارد كه در راهش خيلي چيزها فدا شود. از جمله چيزهايي كه در راه اين آرمان بزرگ اما گنگ و رويايي قرباني شدند عبارت بودند از آزادي هاي فردي, دوستي و صميميت بين افرادي كه از ايدئولوژي هاي متفاوت تبعيت مي كردند,آرامش وثبات كه نياز هر گونه پيشرفت پايدار علمي صنعتي و اقتصادي است. اگر بخواهم كمي شاعرانه تر بگويم مي گويم آنها را رنگها را و عشق از نوع زميني اش را در راه يك عشق والا (واز نظر من فيزيكپيشه: در راه يك عشق مشاهده ناپذير ) قرباني كردند...
ناگفته پيداست كه به آن هدف بزرگ دست نيافتند اما محيط دانشگاه ها را تبديل كردند به صحنه تزوير وريا ودورويي.


بعد نسل ما وارد دانشگاه شد. نسل ما از اين آرمان هاي بزرگ و گنگ (و مشاهده ناپذير و غير فيزيكي) بيزار بود وهست. نسل ما از خط كشي هاي پررنگ ايدئولوژيك خسته شده بود. نسل ما با اين كه زياد اهل پز و مد وخودآرايي نبود اما مي خواست وقتي مثال معروف بالرينا را براي فهميدن بقاي اندازه حركت زاويه اي بزند ترسي نداشته باشد كه بغل دستي اش چادري است يا نه! (بقاي اندازه اي به ما مي گويد كه وقتي بالرينا بازوهايش را مي بندد سرعت زاويه اي اش بيشتر مي شود و در نتيجه با سرعت بيشتر ي مي چرخد. من مثال را به عنوان يك فيزيكپيشه زدم اما گمان مي كنم پزشك ها و بقيه هم مثال هاي مشابهي مي توانند بياورند.) نسل ما آزادي هاي فردي مي خواست.نسل ما براي به دست آوردن مطالبات خوش تعريفش تلاش كرد. نسل ما برعكس نسل قبل از خود به بخش قابل توجهي از خواسته هايش رسيد. وضعيت دانشگاه هاي امروز از نظر آزادي هاي فردي به وضعيت دانشگاه هاي ده سال پيش شباهتي ندارد.



حال نسل ما (نسل سي ساله ها)وارد بازار كار شده اند.
نسل ما به دنبال شعار هاي مثل خدمت به وطن و يا
mission
نيست. نسل ما حالش از افرادي كه از اين گونه شعار هارا مي دهند اما در عمل هيچ كارمفيدي انجام نمي دهند و گره در كار آدم مي اندازند به هم مي خورد.نسل ما
professionalism
مي خواهد. مي خواهد با استانداردهايي مشابه همتايان خارجي در كشور هاي پيشرفته و با شرايطي چون آنها كار كند.

نسل ما اكنون
ambition
كاري و حرفه اي دارد ومحيطي مي خواهد كه به آن گونه اهداف برسد.
پيش بيني من آن است كه
نسل ما به اين گونه مطالبات خود هم در ظرف ده سال خواهد رسيد

ناشناس گفت...

از کلام شما چنین استنباط کردم که بدون این که مرا خطاب کنید. چیزی در ارتباط با نوشته من آورده اید. اگر چنین باشد برخلاف سنت دیالوگ است.

ناشناس گفت...

چند نکته در مورد تغییر
اگر از من بپرسند به چه معنی دنیا را می توان دو قسمت کرد بدون این که دوالیست بود، پاسخ خواهم داد دنیای فیزیک و دنیای انسانی، اولی آن است که خود می گردد همان معنای فوزیس ارسطویی که بعدا در لاتین تبدیل به ناتور و سایه های معنی دیگر شد، دومی همان که موضوع گایستن شافتن یا علوم انسانی است و ریشه های آن در لوگوس ارسطوییست، که با خرد تاریخ یا انسان ها می گردد.
اگر بپرسند به چه معنا با هم اشتراک دارند ، می گویم این که می گردند. گشتن ، یعنی تغییر ، یعنی همان که شما در فیزیک آن را مطالعه می کنید.
اما در مورد خرد تاریخ
اگر بگویند تمام انواع نگرش های به تاریخ را دو قسمت کن، می گویم یکی آن که شکسپیر از زبان مکبث می گوید و آشوری در شاهکارش به قالب زیبای فارسی می ریزد:

نباشد زندگانی هیچ الا سایه ای لغزان و بازی بازی پیشه ای نادان که بازد چندگاهی پرخروش و جوش نقشی اندرین میان و آنگه هیچ! زندگی افسانه‌ای‌ست کز لب شوریده مغزی گفته آید سر به سر خشم و خروش و غرش و غوغا لیک بی معنا!

و آن دیگری که در غرب خط هگل و بعد از اوست و می گوید تاریخ با معناست.

دوم در مورد رابطه آرزوهای «اشخاص» و اثر آن بر عمل اجتماعی و اثر واقعیت های اجتماعی بر آرزوهای «اشخاص» نیز از فرونزیس ارسطو گرفته تا روانشناسان اجتماعی امروز به آن اندازه این جا و آن جا بحث کرده اند که اگر کسی بجوید به آسودگی بیشتر و دقیق تر از کلام ناقص من بیابد.

سوم اگر از من بپرسند در یک جمله دلیل بیاور که چرا واقیت های اجتماعی لزوما و پیوسته تغییر می کنند. می گویم برای این که تصور کتاب آمارتیا سن به نام هویت و خشونت که فرضا بیست سال پیش نوشته شده باشد غیر ممکن است.
اگر از من بپرسند گروه های اجتماعی چند نوعند، نمی توانم این جا جواب بدهم ؛ ولی مگویم با نقل به مضمون از برتراند راسل که دو نوعند: یکی پیشرو که می خواهد تغییر برای دگرگونی وضع موجود باشد و دوم محافظه کار که می خواهد تغییر برای حفظ وضع موجود باشد. دقت کنید که هدف من چه ضمنی چه صریح مرزبندی میان خوب ها و بد ها نیست، به هیچ کونوتیشن سیاسی هم نظر ندارم. می خواهم شما را به اشتراک در کلمه «تغییر» ارجاع بدهم.
اما اگر در محافظه کار تناقضی می بینید، دوست دارم بیشتر بحث کنیم؛ جنان که من نیز در اول و آخر کامنت شما تناقض می بینم.
خسرو احسنی قهرمان

منجوق گفت...

آقاي احسني قهرمان

نوشته قبلي من دقيقا در پاسخ سئوال شما نبود هرچند كاملا هم بيربط به آن نبود. در واقع شما مسئله بزرگي را مطرح ساخته بوديد و من تنها به يك موضوع حاشيه اي آن پرداختم

به اصل موضوع نپرداختم. راستش به نظر من در آن دوره كه شما به آن اشاره كرديد ضربات بزرگي بر پيكر جامعه دانشگاهي كشور وارد شد. جوانان انقلابي و آتشين آن دوره به ظاهر اكنون عوض شده و ملايم تر گشته اند. اما اين فقط ظاهر امر است. هنوز هم اگر موقعيت اجازه بدهد تندرو مي شوند. هنوز هم تا فرصتي مي يابند محيط را قطبيده و سياستزده مي كنند. اينان قابليت هاي كلامي نسبتا بالايي دارند. بسيار بالاتر از نسل ما. قادرند با
حركات چشم و ابرو و به قول خارجي ها
body gesture
جمع را تحت تاثير خود قرار دهند. با پراندن يك متلك يا لطيفه جمع را عليه هر كه مي خواهند تحريك كنند و هر كه را مي خواهند تخريب كنند.
به
credit
وقعي نمي نهند و بدون كوچكترين احساس عذاب وجدان نتايج كارهاي ديگران را به نام خود مي نويسند. روزگاري كه به دنبال آن هدف و آرمان والاي دست نايافتني بودند اين گونه اعمال را در راه رسيدن به آن هدف والا برخود مباح مي شمردند. اكنون هم كه از آن هدف والا ديگر خبري نيست با زهم همان رويه را ادامه مي دهند.

اين ها قابليت هايي است كه در بيست سال قبل آموخته اند و بس.
هنگامي كه همتايان آنها در اروپا و آمريكا مشغول كار تحقيقي بودند اينان شب نامه مي نوشتند. طبيعي است كه از نظر علمي در جايگاهي كه
از آنها انتظار مي روند قرار نگرفته اند. همين طور به اندازه كافي در دانشگاه هاي خارج نبوده اند (و يا درباره آنها مطالعه نكرده اند) تا تصور درستي از مديريت يك موسسه پژوهشي داشته باشند.

تجربه من اين است كه اين گونه افراد و تجربيات و راهنمايي هايشان به درد پژوهشكده اي كه هدف آن كار تحقيقي با استاندارد هاي جهاني است نمي خورد. دقيق تر بگويم رويه و راهنمايي هايشان به پژوهشگاه ما بيشتر ضرر مي رساند تا خير.شايد تجارب آن ها به درد ديگر موسسات بخورد اما به درد جايي چون اينجا نمي خورد.



البته همه انچه كه گفتم بيشتر خط كشي هاي ذهنيتي بود تا سني و نسلي. در همين پژوهشكده خودمان يكي از جوان هاي نسل انقلاب هست كه اتفاقا خيلي حرفه اي كار تحقيقي مي كند. او جزو سرمايه هاي اين پژوهشكده است. خود من از نصايح وراهنمايي هاي او بهره ها برده ام. اما او از همان ابتدا هم به دنبال آن تيپ كارها كه اشاره كردم نبود. او در نسل خود جزو استثناهاست

منجوق گفت...

آقاي احسني

من خودم را- هم با تعريف خودم هم با تعريف راسل -محافظه كار مي دانم.همان گونه كه اشاره كرديد معتقدم به علت تحول ذهنيت محققان ما از جمعگرايي به فرد گرايي و همچنين به علت توسعه كمي و كيفي پژوهشگاه روش هاي قبلي ديگر پاسخگو ي نياز ها نيستند.اما من به دنبال دگرگوني وضع موجود نيستم. براي همين هم همان طور كه بارها گفته ام حتي براي شرايط فعلي راهكارهاي نسل دكتر منصوري را بهتر از راهكارهاي نسل مياني يا همان نسل انقلاب مي دانم. مي ترسم اگر ايده هاي نسل مياني به كار گرفته شود "سنگ هايي در چاه انداخته شود كه هيچ كس نتواند آنها را بيرون بكشد!"من معتقد به تغيير اما به روش كاملا محافظه كارانه هستم. معتقدم كه تغيير بايد در ظرف حدود پنج شش سال صورت بگيرد.در اين پنج شش سال ما فرصت خواهيم داشت در مورد اين كه تغييرات از چه نوعي باشند و در چه جهتي صورت بگيرند به اندازه كافي مداقه كنيم. همين طور به اندازه كافي وقت خواهد بود تا قابليت هاي لازم براي چنين تغييراتي را فرا گيريم.

همان طور كه گفتم يكي از چيزهايي كه ما جوانتر بايد ياد بگيريم قابليت هاي كلامي است. منظورم استدلال منطقي نيست. در اين مورد ما چيزي كم نداريم. منظورم فن خطابه و قدرت تاثيرگذاري بر جمع ا ز طريق كلام و ايما واشاره است. نسل مياني در اين دست كارها خيلي قوي است. حتي بسياري از آنها در اين راه از به كار گرفتن روش ها ناجوانمردانه چون تخريب افراد و يا حرف گذاشتن توي دهن مردم يا نقل قول هاي معني دار ناقص ابايي ندارند. اگر اكنون مديريت از روش كدخدايي به روشي دموكراتيك تر بدل شود اين افراد با اين كه ايده هاي مديريتي چندان جالبي ندارند حرف خود را به كرسي مي نشانند. ما ابتدا بايد خود را مجهز به فن خطابه كنيم آنگاه به فكر تغيير روش مديريتي بر آييم.

ناشناس گفت...

ham mamnoon az neveshtehaaye khoobetoon. ham hesse khoobiye vaghti mibinam, in no'e masaa'el daghdagheye fekri e kheili az ma irooni haast. chizi ke baghiye jahaaye donyaa chandaan rayej nist. hala har cheghadr ham ke systemeshoon bad yaa khoob baashe.

ehtemaalan sharaayete sakhte maa dar mohit-haaye elmi Iran behtarin, aamel baaraaye donbaale raahe hal gashtan va bishtar fekr kardan boode.

be har haal negaahe man ke dar keshvare 3omi kaare elmi mikonam, baa negaahe shoma kami tafaavot daare. shayad har do kaamaabish yek system ro ideaal bedoonim, amma be har haal tajrobeye man kheili ziyaad baa tajrobeye shoma fargh daare, mesalesh ro mitoonin inja bekhoonin.

http://www.persianblog.ir

amma be har haal raveshe harekate va taghire aaraame shoma ro mipasandam, va be aan e'teghaad daaram.

doost daaram bishtar tozih bedam, chon inja be fonte farsi dastersi naadarm, too poste ba'dim kami mofassal-tar, nazaram ro dar morede mozoo khaham nevesht.
pirooz o sar boland baashid.

ناشناس گفت...

maghsoodam in link bood:
http://baarbaa.persianblog.ir/

ناشناس گفت...

Dear anonymous,
Thank you for your comment and the
encouragement.

I guess the reason why in the universities in the developed countries, discussions such as ours
do not take place is that there is
already a way to address such demands.
For example, if a lecturer finds that there is no chalk in the class-room he or she goes to the secretary after the class and asks
her/him to check for such necessities regularly.
There will not be any need to discuss such matters in the blogs!
Our institute enjoys having excellent and hard-working secretaries. They address such issues; however, the reseachers seem not to acknowledge the fact that
such problems can be solved by just talking to the secretaries.
This was the situation until few months ago. Things are changing little by little. New generation of
heads of the school are giving more authority to their secretaries. It will take time but eventually
the mentality of the researchers will also change. Instead of nagging about every small matter
and making a social-philosophical subject out of it, they will learn
to contact the secretary and solve the problem by dialogue.

Attitudes are changing but quite slowly.

That is good. The English say
"If changes are felt, they are TOO
fast."