‏نمایش پست‌ها با برچسب استنفوردها-منجوق. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب استنفوردها-منجوق. نمایش همه پست‌ها

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

كلام آخر-انتظار ويا...




آيا پژوهشگاه ما و يا ديگر موسسات علمي ايران هم كه در بيست-سي سال گذشته تاسيس شده اند مانند استنفورد پس از گذشت صد سال هنوز سرپا خواهند بود؟ نمي دانم جواب شما چيست. اما حدس مي زنم اگر از دانشگاهيان ايران در اين مورد يك نظرسنجي بكنيم جواب بيش از نيمي از آنها چيزي خواهد بود با مضمون "تا قسمت چه باشد!" البته با جمله بندي شيك دانشگاهي پسندي مانند اين:"جواب اين سئوال به فاكتورهاي متنوع بسياري بستگي دارد كه متاسفانه كنترل خيلي از آن ها از دست دانشگاهيان خارج است." اگر بپرسيد اين فاكتورها چه هستند جواب خواهند داد "عواملي مانند زلزله مشكلات مالي جنگ و بي ثباتي سياسي و..." اگر به آنها يادآوري كنيم كه استنفورد هم در بدو پيدايش با مشكلات مالي و همچنين زلزله دست وپنجه نرم كرد چه جوابي خواهند داد؟ اگر به آنها بگوييم كمبريج و آكسفورد در طول تاريخ طولاني خود مشكلات مالي, طاعون, آتش سوزي, دو جنگ جهاني, چندين جنگ ويرانگر با فرانسه و بدتر ازهمه انواع و اقسام آزار و اذيت از طرف افراطيون مذهبي به هنگام تغيير مذهب از كاتوليسم به ديگر مذاهب و هزاران مشكل خرد و درشت ديگر را متحمل شده اند اما ايستاده اند چه خواهند گفت؟!بياييد واقعيت را قبول كنيم. اين دانشگاه ها مشكلاتي مهيب تر از آنچه كه به دانشگاه هاي ما رفته (حتي مهيب تر از وقايع دهه شصت)را پشت سر گذاشته اند اما سرپا ايستاده اند فقط به اين علت كه جامعه دانشگاهي در آنها قوي بوده هم از نظر سطح علمي و هم ازنظر ايده هاو روش هاي مديريتي.

قسمت قابل توجه وقت دانشگاهيان ايران و دانشگاهيان ديگر كشورهاي جهان سوم صرف مسخره كردن باورهاي مردم كوچه و بازار و يا به قول خودشان عوام الناس مي شود.در اين ميان استهزاي باور به قضا و قدر جايگاه ويژه اي دارد! جالب است وقتي همين دانشگاهيان به مسايلي از اين دست مي رسند خود كاملا جبري مي انديشند و خود را موجودي دست وپا بسته در مقابل عوامل خارجي مي دانند.


در داستان استنفورد ديديم كه مديريت جردن نقشي اساسي وغير قابل انكار در پيشرفت استنفورد داشت. اگر دانشگاهياني كه جردن را احاطه كرده بودند كساني بودند كه خود نمي دانستند "چه مي خواهند." اگر بلد نبودند كه مطالبات معقول و منطقي خود را به صورت مدون و با رعايت روال اداري مطرح سازند از جردن هم كاري ساخته نبود. اگر كادر استنفورد مطالبات وانتقادات خود را به هنگام پرسش از آنها به علت ترس, تعارف ويا بهره نداشتن از قدرت كلام فرو مي خوردند و به جاي آن درخلوت غرولند مي كردند جردن هم "جردن" نمي شد.به تعبيري ديگر "جردن" را هم استادان و دانشجويان استنفورد "خود" ساختند.




من اين داستان را تعريف نكردم تا ما نيز به مانند دختران دم بخت صدسال پيش كه به انتظار خواستگاري چون پسر للاند مي نشستند به انتظار رئيسي چون جردن بنشينيم! اگر روياي ساختن استنفورد در سر داريم "جردن‌" خود را هم بايد "خود" بسازيم!

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

چند شهر بر محور يك دانشگاه






اندكي پس از تكميل پروژه هاي ساختماني عظيم استنفورد جين دار فاني را وداع گفت و به همسر و فرزند محبوبش پيوست. اما ميراث او باقي ماند. چند سال پس از درگذشت جين زلزله اي رخ داد وبه بسياري از ساختمان هايي كه جين به قيمت مشاجره با جردن ساخته بود آسيب هاي جدي وارد آورد. جردن پرانرژي كه ديگر جوان نبود باز هم آماده بود تا از ميراث كارفرمايان
در خاك خفته اش محافظت كند. باز هم او با اميد و فداكاري و عشق زيباي خفته را بيدار نگاه داشت. دانشگاه جوان و
unorthodox
كه جردن در جواني
visionary
آن بود و پيش از پيدايش آن برخي استادان مسن و محافظه كار دانشگاه هاي جاافتاده شرق آمريكا پيش بيني كرده بودند اندكي پس از افتتاح بسته خواهد شد زلزله اي مهيب را هم پشت سر گذاشت اما دوباره سر پا ايستاد!

نظر
آن دانشگاهيان محافظه كارمقيم بوستن و نيويورك بيراه نبود!همان صد سال پيش شهرهاي شرقي آمريكا به اندازه چند صد سال تجربه مدنيت و تجربه دانشگاه هايي چون هاروارد را داشتند.اما شمال كاليفرنيا كه هزاران كيلومتر با هاروارد فاصله دارد در آن روزگار محيطي كاملا روستايي داشت. بدتر آن كه كشف طلا و سوداي ثروت هاي بادآورده عده اي تبهكار را هم به آن منطقه كشانده بود. دانشگاه استنفورد در چنين منطقه اي افتتاح شد و باليد. طبعا پيران محافظه كار كه در دانشگاه هاي شرقي جا افتاده بودند خوش نشيني و عافيت طلبي را رها نمي كردند تا براي ساختن دانشگاهي جديد در منطقه اي به دور از تمدن با آينده اي نامعلوم راهي سرزميني هزاران كيلومتر دور از ديار خود شوند. در نتيجه كادر استنفورد عموما جوان بودند. جردن وكارمندان و استادان جواني كه جذب كرد- همان گونه كه للاند پيش بيني كرده بود- به همراه استنفورد رشد كردند و بزرگ شدند. جردن بيست سال رياست دانشگاه را بر عهده داشت. در طول اين بيست سال با جذب افراد جديد و تربيت نسل جوان بر مشكل قحط الرجال فايق آمد.
استنفوردي كه جردن تحويل جانشين خود داد برعكس استنفوردي كه بيست پيش خود تحويل گرفته بود دانشگاهي بود با سلسله مراتب معقول علمي واداري. دانشگاهي بود كه هر كس سر جايش نشسته بود. كسي در آن غوره نشده مويز نگشته بود. جردن بين زيردستانش جنگ گلادياتوري راه نيانداخته بود و در نتيجه كينه و فتنه اي در آن وجود نداشت. در يك كلام استنفوردي كه جانشين جردن تحويل گرفت محيطي بود به دور از تنش ودر نتيجه ايستا و ماندگار ومقاوم در برابر هر گونه ناملايمت و فشار هاي خارجي.



تفاوت وضع زندگي و امكانات در شرق و غرب آمريكا در آن روزگار بسيار زياد بود. بسي بيشتر از تفاوت امكانات شهرهاي بزرگ ايران با امكانات تهران و همچنين بسي بيشتر از تفاوت امكانات مادي پژوهشگاه ما با امكانات پژوهشگاه هاي خارجي اي كه از پژوهشگران ايراني دلبري مي كنند.بديهي است كه
دنياي ايران امروز با دنياي كاليفرنيا قرن نوزده كاملا متفاوت است. با اين حال در يك مورد با آن اشتراك دارد. در ايران نيز پژوهشگاه ها- بنا به دلايل مختلف كه شرح آن از حوصله اين نوشته خارج است -ناگزير از جوان گرايي هستند. درنتيجه به نظر من خيلي از تجارب تاسيس استنفورد براي ما در اين مرحله مفيد خواهد بود.
سئوالي كه من در اين سري نوشته ها خواستم مطرح كنم و تا حدودي به آن جواب دهم اين بود"چگونه استنفورد موفق به حفظ بهترين ها شد؟ چه سري است كه با وجود آن همه مشكلات استادان خوب استنفورد -كه قطعا در دانشگاه هاي شرقي مي توانستند كار پيدا كنند- استنفورد را ترك نكردند؟ چگونه اين دانشگاه موفق شد با وجود آن همه مشكلات پس ازگذشت حدود بيست سال (يعني به اندازه عمر پژوهشگاه ما ويا عمر مركز تحصيلات تكميلي زنجان) مشكل قحط الرجال را رفع كند؟"

به داستان بر گرديم!به اين ترتيب زيباي خفته برخاست و بيدار ماندو به تدريج شهرهايي چون پالو آلتو در كنار آن رشد كردند.آن روستاي دور افتاده اكنون شده است همان جايي كه از يك گاراژ آن
google
متولد مي شود. چهره منطقه در اين مدت كاملا عوض شده. دره هايش شده اند
silicon valley!


منطقه اطراف استنفورد اكنون جزو پيشرفته ترين مناطق آمريكا و دنيا هست (و متاسفانه جزو گرانترين آنها!).

بقيه جاهاي آمريكاتا اين اندازه پيشرفت نكرده اند! "لادن اتفاقي نيست".بي شك استنفورد و دانشگاه بركلي -كه بعد از استنفورد تاسيس شد- نقشي اساسي در اين راستا ايفا كرده اند.
باليدن اين دانشگاه ها هم خود به خود اتفاق نيفتاده. بزرگاني چون
للاند جين وجردن ثروت استعداد عمرو عشق خودرا صرف باليدن آنها كرده اند.بياييد از تجارب ارزشمند آنها بيشتر بياموزيم.



توضيح در باره عكس: اين سه تصوير به ترتيب جين,مجسمه خانوادگي استنفورد و آرامگاه خانوادگي استنفوردها رانشان مي دهد. آرامگاه در داخل باغ سه هزار هكتاري دانشگاه استنفورد واقع است. مجسمه هم در كنار همين آرامگاه است. همان طوركه ملاحظه مي كنيد در اين مجسمه شاهزاده در بين پدر و مادرش ايستاده.



و يك نكته كوچولو اما مهم داخل پارانتز: اگر چه منجوق اهل تعارف و حاشا كردن نقاط ضعف براي خوشايند كسي نيست اما بي انصاف و قدر نشناس هم نيست! انصاف ايجاب مي كند كه اضافه كنم اين واقعيت هم كه امكانات مادي پژوهشگاه ما در حد نسبتا قابل قبول و حتي قابل رقابت با بيشتر موسسات اروپايي و آمريكايي است "اتفاقي نيست". عده اي اعم بر محقق و تكنيسين كارمند, چه پيشكسوت و چه جوان براي فراهم كردن اين امكانات زحمت كشيده و مي كشند. جا دارد از همه آنها قدرداني كرد چه آنان كه هنوز در اين پژوهشگاه هستند و چه آنان كه پژوهشگاه را ترك كرده اند. اتفاقا من "همه آوازه ها از شه بود" را روي ديگر سكه ناسپاسي مي دانم

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

روايت منجوق از استنفوردها

همان طوري كه ملاحظه كرده ايد و من خود از ابتدا تاكيد داشته ام در روايت منجوق از استنفوردها تنها به برخي از جنبه هاي شخصيت و زندگي اين زوج انگشت گذاشته مي شود. مخصوصا تا كيد بر روي جنبه هايي است كه به مسايل حاد جامعه دانشگاهي امروز ايران باز مي گردد.در اينجا مي خواهم توضيح دهم چرا چنين روايتي را بر گزيده ام.


مسايلي كه من در قالب داستان استنفوردها مطرح كرده ام دغدغه هاي فيزيكپيشگان مقيم ايران در اين دوره و زمانه است. دغدغه هاي فيزيكپيشگان ايران در ده تا سي سال گذشته از جنسي ديگر بودند. در آن روزگاران دغدغه ها بيشتر معيشتي بودند ويا از نوع ايدئولوژيكي (خط كشي هاي پررنگ بين ريشو و كراواتي و ...) مسلما اين فاز هم چون فاز قبلي مي گذرد و ده سال بعد فيزيكپيشگان ايراني دغدغه هاي ديگري خواهند داشت. اما اين به آن معنا نيست كه مرحله بعدي لزوما از فازي كه ما اكنون در آن به سر مي بريم بهتر خواهدبود. ببينيد نسل جوان امروز مدعي و معترض است كه دانشگاه ها و پژوهشگاه ها هنوز به روش كدخدايي اداره مي شوند. من اين ادعا را به گونه ديگري مطرح مي كنم: مدير علمي ايده آل از نظر گردانندگان بيشتر موسسات علمي شخصي است به نام دكتر مجتهدي. خود همين گردانندگان سي سال پيش خود بر اين عقيده بودند كه اگر چه بي شك دكتر مجتهدي (مدير مشهور دبيرستان البرز و موسس دانشگاه صنعتي شريف)مردي بزرگ و قابل احترام و با دستاورد هاي قابل تحسين بود اما شيوه هاي مديريتي او به درد زمانه (حتي زمانه سي سال پيش)نمي خورد. بعد ماجراهاي دهه شصت پيش آمد و فرصتي براي اين عزيزان فراهم نشد تا روش هاي مدرن تري را براي مديريت علمي بياموزند و امتحان كنند. سپس فاز كنوني به وجود آمد."يكهو" همين افراد در مصدر كارهاي بزرگ مديريت علمي قرار گرفتند اما الگويي به جز الگوي دكتر مجتهدي در ذهن نداشتند پس با اين كه خود زماني از اين روش انتقاد كرده بودند باز همان را به كار بستند. نتايج كار را همه مي دانيم. من نمي خواهم دستاورد هاي اين دوره و اين گروه از گردانندگان را زير سئوال ببرم. اما چشم بستن برروي كاستي هاي اين روش مديريتي هم دردي را درمان نمي كند.
با گذشت زمان كاستي هاي اين متد بيشتر و بيشتر رو خواهند نمود.

نكته اي كه مي خواهم بگويم اين است كه انتقاد از وضع موجود كافي نيست. به تاريخ معاصر
ايران و تحولات اجتماعي-سياسي در صد سال اخير بنگريد. جا به جا همان هايي كه در بطن حوادث بودند پس از "افتادن آبها از آسياب" يا به قول خارجي ها
in retrospect
گفته اند در آن سالها "ما دقيقا مي دانستيم چه چيز را نمي خواهيم" اما جز چند كلي گويي بي سر وته, "نمي دانستيم دقيقا چه چيز مي خواهيم." در نتيجه در رسيدن به آرزوهاي خود نا كام مانديم.

به نظر من اين خطر هست كه نسل جوان دانشگاهي فعلي همين اشتباه را بكند. بله! نسل جوان مي داند كه "كدخدا" نمي خواهد. اما بايد منصف بود و دانست كه شيوه كدخدايي هم مزاياي خود را دارد. اگر اين شيوه از بين برود تضميني نيست كه جايگزين بهتري برايش پيدا شود مگر آن كه ما خود بدانيم "كه چه مي خواهيم"و در براي رسيدن به آن با تنظيم استراتژي مناسب بكوشيم.

من در قالب داستان واقعي استنفورد ها خواسته ام به سئوال "چه مي خواهيم" پاسخي معرفي كنم. البته اين فقط يك كوشش اوليه است. تلاشي بيشتر و عميق تر براي جواب دادن به اين سئوال لازم است.
از قضا من معتقدم بلاگ هايي چون هم وردا بستر مناسبي براي طرح اين گونه سئوال ها و پاسخ گويي به آنها هستند. از خوانندگان دعوت مي كنم نظرات خود را در اين باره مطرح كنند.

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

Stone ages


وقتي اختلاف نظري بين يك كارفرما و كارمند, رئيس با مرئوس, زبردست يا زيردست پيش مي آيد طبيعي است كه بالادست به راحتي مي تواند حرفش را به كرسي بنشاند و قول بعضي ها "روي زير دست را كم كند." متاسفانه بيشترمديران ايراني (حتي مديران علمي در پيشرو ترين دانشگاه ها و پژوهشگاه هاي كشور) گمان مي كنند اين به كرسي نشاندن نهايت حكمت و مديريت و نوعي فتح خيبر است! در صورتي كه در جوامع پيشرفته تر اولين توصيه اي كه به يك رئيس يا مدير مي كنند اين است: "خيلي مواظب باشيد كه وقتي با كارمندانتان اختلاف نظر پيدا مي كنيد آن قدر غرق پيروزي در اين جدل نشويد كه كارمندانتان را (چه به طور فيزيكي و چه به طور عاطفي) از دست بدهيد."به داستان استنفورد برگرديم.جين اصرار داشت كه يك كليسا در محوطه اصلي استنفورد بسازد. براي اين كار بهترين هنرمندان اروپايي را به استنفورد كشاند. اين اقدام او مورد اعتراض جردن و ديگر دانشگاهيان واقع شد. جين حرف خود را البته به كرسي نشاند اما نه به قيمت از دست دادن جردن. جين مدبر تر از اين ها بود كه بخواهد كسي چون جردن را با ديكتاتور منشي از خود و از استنفورد دلزده كند. بگذاريد براي روشن تر شدن منظورم به همان مثال باغچه كاكتوس و داستان خيالي كاشتن چنار بر گردم. اگر جين به جاي آن كه به باغبان ديگري دستور كاشت چنار را مي داد خود باغبان مسئول كاكتوس ها را به نزد خود فرا مي خواند و از او مي خواست كه چنار را بكارد هرگز باغبان از او دلچركين نمي شد. طبعا باغبان اعتراض
مي كرد كه چنين كاري شدني نيست. در اين صورت جين مي توانست با گفتن جمله اي چون" يكي از بهترين باغبان سرتاسر آمريكا و بزرگترين متخصص كاكتوس دنيا را استخدام كرده ام تا غير ممكن ها را ممكن سازد!" اورا به انجام دادن كار ترغيب كند. باغبان با شنيدن چنين جمله اي غروغركنان خارج مي شد اما سرانجام راهي براي اجراي دستور كارفرمايش پيدا مي كرد بدون آن كه بوته هاي عزيزش آسيب ببينند. پس از مدتي هم كه سختي هاي كار فراموش مي شدند هم اعتماد به نفس و تجربه كاري باغبان بالاتر مي رفت وهم احترام و وفاداريش نسبت به جين. به اين ترتيب چنار كاشته مي شد بدون اين كه تخم اختلاف وفتنه ويا كينه افكنده شود. ساختن كليسا وسط استنفورد بي شباهت به كاشتن چنار وسط باغچه كاكتوس نبود! اما جين با تدبير حرف خود را به كرسي نشاند بدون آن كه تخم فتنه اي بكارد كه در دراز مدت پايه هاي استنفورد را سست كند.

البته بايد جردن را هم در اين مورد تحسين كرد. او آشكارا از چنين اقدامات جين ناراضي بود به طوريكه سال هاي ساخت كليسا را به طعنه و ايهام
stone ages
خوانده بود. با اين حال "قهر" نكرد. نخواست "به خاطريك دستمال قيصريه را به آتش بكشد."او مي دانست بنا به جبر زمان جين به زودي كنار مي رود و او سكاندار كشتي استنفورد خواهد شد. پس صبر پيشه كرد و كوشيد در اين مدت به جاي جدال بي حاصل تجربه كسب كند و بدنه كشتي اش را تقويت كند.


اكنون كه سالها از اين جدال مي گذرد كليساي جين در وسط استنفورد چون نگيني بر انگشتري است. روزهاي شنبه و يكشنبه محوطه استنفورد پر مي شود از عروساني كه چون ياس زينت بخش چمن هاي استنفورد هستند. افراد با مليت هاي گوناگون در محوطه استنفورد قدم مي زنند و عكس مي گيرند. عده اي هم كه خوش ذوق ترند لباس هاي رنگارنگ محلي خود را مي پوشندو چون طاووس ها مي خرامندو به زيبايي استنفورد مي افزايند.


توضيح: عكس هاي خيلي قشنگ تري را هم از كليساي استنفورد و مراسم عروسي در آن مي توان با گوگل پيدا كرد. گمان نمي كنم نياز به توضيح باشد كه چرا من اين يكي را انتخاب كردم!!!!

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

اختلاف نظر بين كلئوپاترا و كنفوسيوس

در طول سال هاي سخت مشكلات مالي جردن و جين يكدله در دو جبهه مختلف با مشكلات مالي جنگيدند تا قلعه عزيزشان را از گزند مصادره كنندگان در امان نگاه دارند. اما همان طوركه انتظار مي رفت اندكي پس از حل مشكلات مالي اختلاف نظرها بين جين و جردن پديد آمدند. جين عجله داشت تا تمام ساختمان هايي كه در طرح اوليه استنفورد پيش بيني شده بودند ساخته شوند. او آرزو داشت قبل از مرگش طرح عظيم عمراني را كه به همراه همسر محبوبش ريخته بودند به طور مجسم مشاهده كند.تنها در اين صورت باور مي كرد كه زيباي خفته اش از بستر مرگ به پا خاسته.

در بعضي موارد انسان ها مستقل از فرهنگي كه در آن تربيت شده اند به يك گونه مي انديشند. جالب تر آن كه اين تشابه رفتاري محدود به مسايل طبيعي چون ميل به غذا يا مهر مادري و چيز هايي از اين دست نيست. حتي وقتي از اين نيازهاي اوليه فراتر مي رويم باز هم به الگو هاي رفتاري مشابه مي رسيم. تو گويي تمام ثروتمندان عالم معيار حشمت و جلال را در ساختمان هاي پرعظمت مي دانند!در اين مورد جين دقيقا مانند فراعنه مي انديشيد. او نيز چون كلئوپاترا, امپراطور و ژنرال هاي ژاپن, جهانگير شاه و مهاراجه هاي هند و...و بالاخره همچون ثروتمندان برجساز فرمانيه و نياوران نشين (همسايه هاي ما در پژوهشگاه)به دنبال ساخت ساختمان هايي بود كه "چشم آدم را بگيرد."


اماجردن به گونه اي ديگر مي انديشيد. او به مانند كنفوسيوس وبيشتر انديشمندان جهان باور داشت كه برترين سرمايه گذاري سرمايه گذاري بر روي "انسان" است. سرمايه گذاري بر روي "فكر" است. او معتقد بود كه اكنون كه مشكلات مالي حل شده به جاي ساختن كليساي پر زرق وبرق در وسط محوطه استنفورد بايد به استخدام استاد و توسعه دانشكده ها همت گذاشت.

آري! چنين اختلاف نظر هايي بين دو انسان كه هر دو خود را صاحبنظر مي دانند طبيعي است. اما باز هم به آن دو آفرين مي گويم چرا كه با اختلاف نظرهايشان به گونه اي كنار آمدندو نگذاشتند اين اختلاف نظر ها در دراز مدت سبب ويراني استنفورد شود. اين اختلاف به آن حد نرسيد كه دو دستگي و گسست نسل ها در استنفورد به وجود آيد. كه اگر مي رسيد مشكل"قحط الرجال" در استنفورد پس از گذشت يك نسل از بين نمي رفت و در نتيجه استنفورد در رقابت با دانشگاه هاي باسابقه و قدرتمند شرقي و همچنين در رقابت با همسايه جديدالتاسيس اش بركلي در مي ماند و از بين مي رفت! جين در اين ميان سزاوار تحسين بيشتر است.به ياد داشته باشيد كه از قديم گفته اند "خوبي از بزرگتره." در نوشته بعدي سعي مي كنم بيشتر به اين موضوع بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

High Society




همان طور كه قبلا گفتم در اين نوشته سعي خواهم كرد كه بر جنبه هايي از فرهنگ غربي كه به نظر من از ثروتمندان و دولتمردان آن ديار افرادي علم پرور چون جين و للاند مي سازد انگشت بگذارم. در اينجاقصدمن به هيچ وجه تاييد و يا ترويج و حتي نقد اين فرهنگ نيست. بلكه اين نوشته تنها كوششي است ابتدايي براي پاسخ گويي به اين سئوال كه چرا در صد قابل توجهي از ثروتمندان آن ديار تا اين اندازه علاقمند به حمايت از علم و عالم مي شوند.

در خانه
ثروتمنداني چون استنفورد كتابخانه هاي مفصلي وجود داشته و دارند كه امكان بالا بردن معلومات را فراهم مي آوردند. اما همان گونه كه مي دانيد داشتن كتاب و كتابخانه كسي را به خودي خود علم دوست نمي كند. انگيزه مطالعه و جهت گيري در اين كار بايد در محيطي خارج از كتابخانه به وجود آيد. به علاوه براي وجود آوردن چنين كتابخانه هايي هم ابتدا بايد انگيزه داشت.


پس از رنسانس و در عهد روشنگري در كشور هاي غربي پديده و جمعي به وجود آمد كه به آن اصطلاحا
High society
و يا اختصارا
society
مي گويند. اشراف و ثروتمندان ميهماني ها و مراسم تفريحي پيچيده خود را به وجود آوردند. در اين مهماني ها هر از گاهي هنرمندان دانشمندان و انديشمندان هم دعوت مي شدند.البته بايد توجه داشت كه اين جمع ها با جمع هاي روشنفكري (كه اتفاقا ما در ايران نمونه قوي اي از آن داريم) فرق داشتند. در اين گونه جمع ها اشراف حضور قوي تر داشتند و از چهره هاي شاخص روشنفكري تنها هر از گاهي دعوت به عمل آورده مي شد. معروفترين اين چهره ها ولتر بود كه در ميان
High society
فرانسه و روسيه و نزد شخص كاترين كبير محبوبيت فراوان داشت. هر چند بيشتر وقت "هاي سسايتي" به بطالت مي گذشت اما در حضور انديشمنداني كه هر از گاهي به جمع دعوت مي شدندمباحث
جدي اي در مي گرفت كه فرصتي براي افراد تيزهوش و عميقي چون للاند و جين فراهم مي آورد تا افق هاي ديد خود را وسيع تر كنند و فكر خود را ورز دهند.
للاند وجين هم وقتي به اروپا يا شرق آمريكا سفر مي كردند با"هاي سسايتي" حشر ونشر مي كردند. در اين جمع هم با ايده هاي جديد آشنا مي شدند و هم با افراد كارداني كه بعدا به استخدام آنها در آمدند طرح دوستي مي ريختند

تصوير بالا بنجامين فرانكلين (فيزيكدان مخترع و سيا ست مدار قهار كه از سردمداران استقلال آمريكا بود) را در جمع "هاي سسايتي" پاريس نشان مي دهد.

اين فرهنگ جنبه هايي دارد كه با ارزش هاي ما نمي خواند (نه با ارزش هاي سنتي مان نه با ارزش هاي خانواده هاي متوسط و تحصيلكرده و نه با ارزش هاي جمع هاي روشنفكري آوانگاردي ايراني). من به هيچ وجه آرزو نمي كنم چنين فرهنگي در ايران ايجاد شود. اما نكته اي در مورد دانشمندان غربي كه با اين جمع ها حشر و نشر داشتند وجود دارد كه به نظر من ما از آن غافليم. ببينيد اين افراد وقتي وارد اين جمع ها مي شدند نه تنها نحوه لباس پوشيدن خود را عوض مي كردند بلكه حتي نحوه استدلال هاي خود را هم تغيير مي دادند. در واقع افكار خود را براي اين جمع "ترجمه" مي كردند. آنها را به گونه اي بيان مي داشتند كه براي آن جمع قابل فهم و سرگرم كننده باشد. مثلا بخش قابل توجهي از خاطرات لئوناردو داوينچي در مورد روش هاي سرگرم كردن خانم هاي "هاي سسايتي" است. لئوناردو با دقت و وسواس علمي خاص خود تمام ظرافت هاي اين كار را به ثبت رسانده. بنجامين فرانكلين هم دست كمي از او نداشت.

اغلب مي شنوم كه همكاران ما شكايت مي كنند كه دولتمردان و ثروتمندان ايراني علاقه اي به حمايت از علوم پايه ندارند. اين شكايت به نظر من بي مورد است. بهتر است بگوييم ما در بين بزرگان جمع خود كم داريم كساني را كه بتوانند در اين جمع علاقه اي به سرمايه گذاري درعلوم پايه ايجاد كنند. اين كار هم احاطه و تسلط به تمام جوانب و نتايج كار تحقيقي مي طلبد هم ايمان راسخ قلبي به اهميت تحقيق مي خواهدو هم حوصله و صبر زياد براي آموختن زبان و فرهنگ ثروتمندان و متقاعد كردن آنها لازم دارد. من در دور و بر خود كمتر چنين شخصي را سراغ دارم. در اين مورد بيشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

پيروزي شيرين

للاند و جين شبكه وسيعي از دوستان قدرتمند و سياستپيشه داشتند. جين براي رفع مشكلات مالي با آنها وارد مذاكره شد. او به منظور حل مشكلات به كرانه شرقي آمريكا سفر كرد تا از نزديك با دولتمردان و سناتورها به گفتگو بپردازد. چنين سفر دور و درازي با قطار براي يك بانوي سالخورده و داغديده چندان هم ساده نمي توانست باشد. همچنين جين از مخارج خانه خود تا حد ممكن كم كرد و براي حفظ دانشگاه چوب حراج به بخشي از دارايي هاي شخصي اش زد.در طول زندگي مشترك با للاند او به مناسبت هاي گوناگون جواهرات متنوعي براي جين خريده بود. از جمله محبوبترين متعلقات كه جين از آن براي حفظ دانشگاه چشم پوشيد همين مجموعه جواهرات بود. اما قبل از اين كه با مجموعه محبوب و خاطره انگيزش وداع كند و آن را به بانك
endow
نمايد از نقاش خانوادگي شان خواست تا تصوير اين مجموعه را بر بوم بياورد. هنوز هم در گوشه اي از موزه استنفورد اين تابلوي نقاشي خودنمايي مي كند و ياد آور
تعهد و تلاش هاي جين براي برپا نگاه داشتن استنفورد است.


خلاصه بعد از چند سال تلاش بالاخره جين موفق شد كه دولت فدرال را قانع كند كه از مصادره املاك دانشگاه صرفنظر كند. همان روز با وجود بارش باران سراسر دانشگاه جشن وسرور بود. دانشجويان از اين كه خانه شان را ايمن مي ديدند در پوست خود نمي گنجيدند.

ده سال پس از درگذشت للاند وقتي تمام اين مشكلات به پايان رسيده بود هيئت امنا ي استنفورد جين را به رياست خود انتخاب كردند. دقت كنيد كه با اين كه دانشگاه استنفورد به تمام معني ملك طلق جين بود و او يك تنه براي حفظش جنگيده بود اما هنوز خود را مقيد و ملتزم به هيات امنا مي دانست! شيرزن پير در يك سخنراني خطاب به هيئت امنا گفت

Let us not be afraid to outgrow old thoughts and ways and dare to think on new lines as to the future work under our care."

اين جمله را دو بار ديگر هم بخوانيد. يكي با نظر به اين سئوال كه چرا دانشگاه استنفورد و ديگر دانشگاه هاي غرب صدها سال زنده و پويا باقي مي مانند و دومين بار با نظر به اين كه اين جمله گفته يك پير زن است آن هم در عصري كه بيشتر دانشگاه هاي معتبر (به استثناي استنفورد تازه متولد شده) از زنان ثبت نام نمي كردند! به راستي چه شرايط و محيطي اين چنين ذهنيتي در جين و همچنين همسرش للاند به وجود آوردند؟
در نوشته بعدي ام سعي خواهم كرد به جواب اين سئوال بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

افتتاح استنفورد

راه اندازي استنفورد شش سال طول كشيد. در جلسه افتتاحيه تصوير تمام قد شاهزاده كه به نام و ياد او دانشگاه ايجاد شده بود در گوشه اي زينت بخش مجلس بود. قرار بر اين بود كه پس از سخنراني افتتاحيه للاند جين سخنراني خود را ايراد كند اما غليان احساسات به او اجازه چنين كاري را نداد. او تمام مدت به تصوير فرزند دلبندش چشم دوخت و اشك ريخت. با اين حال در تمام مدت مراسم سر خود را بالا گرفته بود.

دو سال پس از افتتاح دانشگاه للاند از دنيا رفت و جين را با كوهي از مشكلات مالي تنها گذاشت.دولت فدرال بر آن بود كه زمين هاي دانشگاه را مصادره كند. بيشتر مشاورين به جين توصيه مي كردند كه دانشگاه را تعطيل كند. به عقيده آنها راهي براي حفظ دانشگاه وجود نداشت. جواب شير زن پير مشخص و قاطع بود:"هرگز."

اما
للاند با رفتار معقول و فهم و شعور استثنايي اش گنجي عظيم و زوال ناپذيرو بسي باارزشتر از مال ومنالي كه اكنون به شدت در معرض مخاطره بود براي جين به يادگار گذاشته بود وآن همانا كارمندان وفاداري چون جردن بود.

وقتي پيري چون للاند به توانايي ها و ايده ها و صداقت و كارداني و وفاداري جواني چون جردن چنان اعتماد مي كند كه للاند كرد جوان شيفته اين پير مي شود! اعتماد پاكبازانه پيربه جواني چون جردن از او برايش يك سرباز واقعي مي سازد. جوان تا حد مرگ به پير وفادار مي ماند. جوان مي خواهد به هر قيمتي شده به خودش و به پير -چه در زمان حياتش و چه بعد از مرگش- ثابت كند لياقت اين اعتمادرا داشته. به نظر منجوق چنين سرباز انساني هر چندكه از خود اختيار دارد و بعضا اعتراض مي كند و نارضايتي و يا طرح هاي جديد خود را ابراز مي كند بسيار باارزش تر از مهره هاي سرباز چوبي و سنگي صفحه شطرنج است!

آري! جردن در كنار جين ماند و به هر قيمت كه بود دانشگاه را به هنگام مشكلات مالي سر پا نگه داشت. او در طول سال هاي سخت منبع عظيم انرژي و اميد براي جين بود. همين احساس و رفتار را هم استادان و مديران و كارمندان جواني كه جردن استخدام كرده بود به نوبه خود نسبت به او داشتند.از طرف ديگر
دانشجويان استنفورد همين حس را نسبت به استادان خود داشتند. همگي به نوبه خود
تمام تلاش خود را مي كردند تا چراغ آن خانه روشن بماند.

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

ريسك

در نوشته قبلي ام آوردم كه للاند با كار سخت و صرفه جويي شديد توانست در مدت سه سال سرمايه اي به هم بزند. اما اگر للاند مي خواست به همين روش ادامه دهد از حدي بيشتر پولدار نمي شد. للاندپس از پولدار شدن هم به كار سخت ادامه داد. طبعا نوع كاري كه در اين مرحله انجام مي داد بيشتر فكري و مديريتي بود تا بدني. اما آن چه او را قادر ساخت تا به آن اندازه ثروت بيندوزد قابليت او براي پذيرش ريسك هاي معقول بود.يكي از اين ريسك ها كه ثروت و قدرت للاند رابه طرز افسانه اي بالا برد سرمايه گذاري وسيع در كشيدن راه آهن شرقي-غربي آمريكا بود. در آن هنگام بيشتر پولدار ها از سرمايه گذاري در اين پروژه عظيم ابا داشتند. پروژه بي اندازه بلند پروازانه مي نمود. اما للاند نترسيد ودل به دريا زد.

خدا رحمت كند داريوش كبير را! اما من معتقدم اگر اين خط آهن ساخته نمي شد آن"ايالات" "ايالات متحده" نمي شدند. و اگر هم اتحاد خود را حفظ مي كردند تبديل به ابر قدرتي كه ما اكنون مي شناسيم نمي شدند! آري! براي رسيدن به موفقيت هاي بزرگ بايد توان و جرات امتحان راه هاي و ايده هاي جديد را داشت. البته با يد به اندازه كافي مطالعه كرد تا ريسك كار معقول باشد.


در كار فيزيك هم همچنين است. بايد به ايده ها ي جديد فكر كرد. اما نبايد هر ايده عجيب و غريبي را منتشر كرد. از كشور هاي جهان سومي و مخصوصا از جماهير شوروي سابق مدام مقاله هايي بيرون مي آيند كه تجسم ريسك نامعقولند. به ظاهر ايده هاي بلند پروازانه اي را مطرح مي كنند كه قرار است فيزيك را متحول كند اما اشكالات اساسي دارند. من هر وقت ايده نويي دارم كه اندكي با آنچه به طور معمول مطرح مي شود متفاوت است ابتدا ايده را مي نويسم و به يكي از فيزيك پيشگاني كه در اين زمينه تبحر دارد و من اورا در همايشي ديده ام مي فرستم و از او نظر مي خواهم. به اين ترتيب ريسك اشتباه فاحش كردن پايين مي آيد.در كشور هاي جهان سوم چون ارتباطات كمترند احتمال اشتباه فاحش بيشتر است. در نوشته "طوطيان هند" كه واكنش منفي از طرف برخي خوانندگان ايجاد كرد كوشيده ام شرح دهم چگونه مي توان نظر فيزيكپيشگان ديگر را به اندازه كافي جلب كرد تا به هنگام لزوم به ايميل هاي علمي آدم جواب دهند. جواب دادن به چنين ايميلي با جواب دادن به ايميل تبريك سال نو فرق دارد! اين كار يكي دو روز از جواب دهنده وقت مي گيرد. طبيعي است كه اول آدم بايد نظر طرف را جلب كند تا انتظار داشته باشد كه او برايش اين قدر وقت بگذارد.

در ضمن نظر خواستن از همكاران در مورد ايده ها كار عجيبي نيست خود من هم به طور مرتب از همكارانم در اروپا و آمريكا چنين ايميل هايي دريافت مي كنم. در مواردي كه محاسبات به موضوعات كاري من مربوط باشد از من مي خواهند ايده شان را بررسي كنم تا ببينم "آيا ايده كار مي كند." رسم بر اين است كه اگر شخص از مقداري بيشتر به غنا و پروراندن ايده كمك كرد جزو نويسندگان مقاله خواهد شد

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

استنفورد وجويندگان طلا

هنگامي كه للاند جوان بود در يك آتش سوزي تمام دارايي خود را از دست داد. اين اتفاق مصادف با زماني بود كه معادن طلا در كاليفرنياي شمالي كشف شده بود و گروه گروه از جاهاي مختلف قاره آمريكا به كاليفرنيا سرازير مي شدند تا ثروتي به چنگ آورند.جالب اين است كه كساني كه به دنبال جستجوي طلا رفتند اگر چه به طلا دست يافتند اما ثروتمند نشدند! ثروت نصيب كساني شد كه به ا ين معدنچيان كالا و يا "خدمات" مي فروختند. هر موقع كه معدنچي اي طلا پيدا مي كرد براي اين كه كار سخت و محيط خشن و وحشي آن زمان كاليفرنيا و غم دوري از خانواده را بر خود قدري آسان كند شروع مي كرد به ولخرجي. قيمت اجناس و "خدماتي" كه ارائه مي شد دركاليفرنياي آن زمان كه در واقع آخر دنيا حساب مي شد به طرز سرسام آوري بالا بود. در نتيجه طلاي به دست آمده به آساني از دست مي رفت. طبيعي است كه در چنين محيطي ميزان فساد خشونت و بهره كشي خارج از حد تصور براي يك نفر آدم معمولي باشد.

للاند پس از آتش سوزي از همسر خود خداحافظي كرد و راهي چنين محيطي شد. او در كاليفرنيا به كار بقالي مشغول شد. زندگي او در طول سه سالي كه در آنجا بود به حد وحشتناكي ساده و به دور از هر نوع وسايل آسايش بود. او حتي يك بالش هم نداشت و موقع خواب پوتين هايش را زير سرش مي گذاشت. اما پس از سه سال سرمايه قابل توجهي به هم زد و به پيش همسرش جين بازگشت. البته او هنوز با استنفورد ميليونري كه بتواند دانشگاهي با چنين عظمت برپا كند فاصله زيادي داشت. او ثروت خودرا به تدريج در طول عمر خود با استفاده از مغز قوي اقتصاديش به دست آورد. آنچه كه در آن سه سال كسب كرد تنها سرمايه اوليه براي كارهاي بعديش بود.

اما اينجا مي خواهم به
نكته ديگري تاكيد كنم. لحظه اي خود را به جاي للاند بگذاريد. فرض كنيد ثروت خود را در جواني با چنين سختي اي و در چنين محيط خشني به دست آورده ايد. به هنگام پيري چه ديدي نسبت به يك نفر جوان آكادميك مانند جردن خواهيد داشت؟
آيا حاضر خواهيد شد به توانايي هاي اين آدم اعتماد كنيدو پول زبان بسته تان را ( قسمت عمده دارايي تان را) كه با اين همه زحمت به دست آورده ايد در اختيار او بگذاريد تا ايده هاي نوگرايانه خود را كه هرگز تاآن زمان در جايي امتحان نشده امتحان كند؟

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

پيري با ايده هاي جوان و دلي جوانتر

للاند و جين پس از پركشيدن شاهزاده به آمريكا بازگشتند اما قبل ازبازگشت به خانه ابتدا در شرق آمريكا به سراغ دانشگاه هاي معتبري چون هاروارد رفتند و با روساي آنها درباره طرحي كه در ذهن داشتند به گفتگو نشستند. ابتدا استنفوردها در انتخاب بين يك موزه يا يك دانشگاه مردد بودند. اما پس از مشورت با اين بزرگان مصمم شدند كه يك دانشگاه در محل املاكشان در كاليفرنيا بسازند.
در آن روزگاران دانشگاه هاي معتبر چون هاروارد تنها از دانشجويان مرد ثبت نام مي كردند. به علاوه دروسي كه تدريس مي شد از فارغ التحصيلان بيشتر يك "اديب" مي ساخت تا يك فرد با قابليت هاي عملي براي پيشرفت و كار در زندگي. جين و للاند دانشگاهي مي خواستند كه به اين نوع محدوديت ها خط بطلان بكشد.آنها اصرار داشتند دانشگاه از دانشجويان شهرونداني "مفيد" بسازد. به علاوه مي خواستند از زنان هم به عنوان دانشجو ثبت نام كنند. اگر اشتباه نكنم اين موضوع از نظر زماني بايد اندكي قبل تر از حركتي باشد كه در ايران خانم دولت آبادي و ديگران براي تاسيس مدارس ابتدايي دخترانه عمومي به راه انداختند. (البته مدارس خصوصي دخترانه كه در آن دختران متمولين و به ندرت دختران خدمتكاران آنها تحصيل مي كردند از قديم وجود داشتند و اعتراضي هم به آنها از طرف جامعه نبود.) بگذريم! از موضوع اصلي بحث منحرف شدم.


للاند ايده هاي خود رابا بزرگان هاروارد و ديگر دانشگاه ها در ميان گذاشت. همه اين ايده ها در حد تئوري از سوي آنها تاييد شد. اما هنگامي كه استنفورد به آنها پيشنهاد رياست چنين دانشگاهي مي داد (صد البته با حقوق و مزاياي چرب ونرم)آنها در عمل مي گفتند كه توان انجام چنين كاري را ندارند. دل كندن از محيط جا افتاده دانشگاه هاي شرق و سفر به غرب وحشي و ساختن دانشگاهي در ميان يك روستاي به دور از هر گونه مظاهر تمدن نوين چيزي نبود كه از عهده آنها بر آيد. به علاوه آنها به روش هاي قديم خو گرفته بودند. آنها را ياراي آن نبود كه با اين همه ايده جديد به يكجا روبه رو شوند.
بالاخره يكي از اين بزرگان يكي
ازدانشجويان سابق خود به نام جردن را كه آن موقع حدود چهل سال داشت به آنها معرفي كرد. بايد تا كيد كنم چهل سالگي براي رياست دانشگاه سن بسيار كمي است. در آمريكا از "غوره نشده مويز گشتن" خبري نيست.

اين پير فرزانه مي دانست كه بر پايي چنين دانشگاهي با چنين ايده هاي نويني در چنين مكان دور افتاده انرژي يك جوان را مي طلبد. آري چنين دانشگاهي رئيسي مي خواست كه به همراه دانشگاه "تاتي تاتي" كند. زمين بخوردو بلند شود. قدم به قدم بردارد و راه رفتن بياموزد. امتحان ايده هاي نو كار كسي نيست كه از اشتباه بهراسد.كار كسي نيست كه در لايه هاي عميق ذهنش باور داشته باشد همه چيز را از قبل مي داند. كار كسي نيست كه گمان كند تا ديگري بگويد "ف" او در خواهد يافت "فرنگيس". كاري كسي نيست كه مي پندارد آنچه كه بقيه در آيينه نمي بينند او در خشت خام مي بيند. كار كسي نيست كه اشتباهاتش را به دليل اين كه به شهرت و اعتبارچهل -پنجاه ساله اش لطمه مي زند زير فرش قايم كند. كسي مي خواهد كه پيوسته به دايره تجربياتش بيفزايد و اگر اشتباهي كرد زود آنها را تحليل و جبران كند


استنفورد ها به سراغ جردن رفتند و او را به عنوان رئيس و رهبر دانشگاه استخدام كردند. از آن هنگام ورد زبانشان اين بود رئيسي انتخاب كرده ايم كه به همراه خود دانشگاه رشد كند و بزرگ شود.

از نظر يك نفر مقيم سرزمين گل و بلبل روساي سي و چهل
ساله دانشگاه ها امري عاديند! اولين چيزي كه به نظر مي رسد اين است: استنفوردها رئيس جواني انتخاب كردند كه بتوانند او را روي انگشت بچرخانند و نظرات خود را به او تحميل كنند. اگر هم او روزي "شاخ در آورد" با هارت و پورت او را بترسانندو رويش را كم كنند. لابد يك نفر چهل و پنج ساله هم در بساطشان استخدام مي كردند تا هر از گاهي اين دو را به جان هم بيندازند و از اين جنگ گلادياتوري لذت ببرند و به سياست ديرينه اما همواره موفق تفرقه بينداز و حكومت كن عمل كنند. نه خير! استنفورد ها از اين جنس افراد نبودند. خانه اي كه اين گونه بنا شود به زودي از هم مي پاشد.دانشگاه استنفورد از بدو پيدايش زلزله هاي زيادي به خود ديده اما بيش از صد سال است كه ماندگار است. طبعا راز ماندگاري "راست گذاشتن" "خشت اول" توسط "معمار" است.

استنفوردها به اين رئيس جوان و ايده هاي نوش در عمل ارزش قايل بودند. اور ا نه به صورت يك لعبتك و يا يك عروسك خيمه شب بازي ويا حيف نان كه هر از گاهي بايد "رويش را كم كرد" بلكه به صورت ناخداي تواناي كشتي آمال و آرزو هايشان و محافظ و باغبان ثمره جاويدان زندگي شان مي نگريستند. شعور آن را داشتند كه او را در برابر طوفان هاي آينده تقويت كنند تا اين كشتي در مواقع خطر غرق نشود. نه آن كه با راه انداختن جنگ هاي گلادياتوري او را تضعيف كنند.

آري استنفوردها به جردن جوان اعتماد كردند (اعتماد به معناي غني آمريكايي اش كه ما در فرهنگ خود با آن بيگانه ايم). پول زبان بسته شان را بيدريغ به پاي ايده هاي نوين او ريختند. اگر للاند نيز همچون پسرش يك شاهزاده بود اين عمل تنها تحسين بر انگيز بود!اما او شاهزاده نبود! براي به دست آوردن هر دلار از داراييش جان كنده بود. اين اعتماد او به يك دانشگاهي جوان با ايده هاي نو از نظر من نه تنها تحسين بر انگيز بلكه اعجاب آور است! براي اين كه ارزش و عظمت اين اعتماد را به تصوير بكشم در نوشته بعدي يك فلاش-بك مي زنم به دوران جواني استنفورد پير

۱۳۸۶ آبان ۶, یکشنبه

تراژدي يك شاهزاده

خانم و آقاي استنفورد در همه دنيا تنها يك فرزند داشتند. يگانه وارث اين همه ثروت و حشمت جواني بود با استعداد منضبط و جدي كه تحت نظر بهترين استادان و راهنمايي هاي دلسوزانه پدر آيين ملكداري مي آموخت. آري! آيين اداره ملكي با هزاران كارمند كه تك تك آنها شخصيت هايي احترام بر انگيز بودند نه يك "مشت حيف نان" كه هر طور "خان مظفر" عشقش بكشد بر سرشان بزند! همگان منتظر بودند ببينند اين جوان باهوش و پركار با چنين ادب و تربيتي با امكانات بي حد وحصر پدر و كارمندان متبحر گوناگونش چه قله هاي جديدي از افتخار
را فتح خواهد كرد.

استنفورد جوان به معماري تمدن هاي كهن و جمع آوري اشيا عتيقه علاقه اي وافر داشت. مي گويند برخي از اشيا موزه استنفورد كه پيشتر از آن سخن رفت يادگار اين جوان است. او همچنين به پرورش اسب و سواركاري علاقه داشت. اصطبل دانشگاه استنفورد و اسب هايش نيز (كه باز درنوع خود ثروتي عظيم است) از يادگار هاي اين دردانه رعناو خوش ذوق خانم و آقاي استنفورد است. اما متاسفانه سال ها پيش از آن كه به رسم قصه هاي پرستار كودكي هاي من اين شاهزاده سوار بر اسب سفيد شاهزاده خانم زيباي شهر روياها را ملاقات كند در سفري كه به همراه والدينش به ايتاليا داشت به بيماري تيفوئيد گرفتار آمد و در سن شانزده سالگي از دنيا رفت.

قبلا هم گفته ام در فرهنگ آمريكايي
self-pity
به شدت تقبيح مي شود.
در آمريكا رسم بر اين است كه وقتي مادري داغدار فرزند مي شود به جاي دل سوزاندن براي خودش سعي مي كند سرش را با سازندگي گرم كند. معمولا مادران داغدار تلاش مي كنند موسسه اي عام المنفعه به نام فرزند از دست رفته شان راه بيندازند.
با توجه به اين كه بيشتر كودكان آمريكايي به بيسبال علاقه دارند در سراسر آمريكا زمين هاي بيسبالي مي توان يافت كه مادران آمريكايي به ياد فرزند از دست رفته شان در افتتاح آن كوشيده اند وبه نوعي در را ه اندازي آن سهيم بوده اند. جين هم چنين شير زني بود. او هم بر آن بود با "عشق حقيقي" خويش
زيباي خفته" دلبندش را در قالب يك دانشگاه و يا موزه به حيات باز گرداند.

مي گويند در شب هاي آخر زندگي شاهزاده خانم و آقاي استنفورد هر دو بر سر بستر فرزند دلبندشان تا صبح ايستاده بودند. تنها يك لحظه اي جين به خواب رفت و در همين لحظه شاهزاده پركشيدورفت. هنگامي كه جين چشم باز كرد للاند آرام صبورو متين اما قاطع به او گفت:"از اين پس فرزندان كاليفرنيا فرزندان ما خواهند بود." و اين سخن نطفه آغازين دانشگاه استنفورد بود.

۱۳۸۶ آبان ۳, پنجشنبه

باغچه كاكتوس استنفورد

يك روز كه در باغ استنفورد مي گشتم يك باغچه نسبتا كوچك كاكتوس پيدا كردم. اين باغچه كوچك كه باسليقه تمام كاشته شده بود از آن به بعد جزو محل هاي محبوب من در استنفورد شد. هفته اي نبود كه من به اين باغچه سر نزنم. مدتي بعد يك نوشته مفصل در روزنامه استنفورد درباره تاريخچه اين باغچه خواندم كه علاقه مرا به اين باغچه دوچندان كرد. باغچه از دانشگاه استنفورد قديمي تر است. سالها قبل از اين كه استنفورد ها به فكر ساختن دانشگاه بيفتند جين دستور ساخت اين باغچه را داده بود وبراي اين كار باغباني كه متخصص كاكتوس بود استخدام كرده بود. خود جين مرتب به اين باغچه سر مي زد و از احوال تك تك بوته هاي آن جويا مي شد. نگهداري چنين باغچه اي كار ساده اي نيست. هر يك از اين بوته ها در محل طبيعي خود مقدار مشخصي آب مصرف مي كردند. ميزان تابش آفتاب بر آنها در محل طبيعي متفاوت بود. به علاوه در طبيعت فاصله اين گياهان كه به درجات مختلف از مواد معدني خاك استفاده مي كنند زياد است. در چنين باغچه كوچكي كه گياهان به دلايل زيباشناسانه در كنار هم كاشته شده اند همواره اين خطر هست كه يكي از بوته ها مواد معدني خاك را به قيمت خشكاندن بوته هاي كناري مصرف كند. باغباني كه جين استخدام كرده بود به همه نكات توجه داشت و با تحقيق و تدبر باغچه را زنده نگاه مي داشت. وقتي مي گويم كار عالي تنها از كارمند عالي بر مي آيد منظورم همين است. آري! باغبان جين در كار خود درجه يك بود. اگر باغبان متوسطي به اين كار گمارده مي شد او به هيچكدام از اين نكات توجه نمي كرد و پس از مدتي باغچه خراب مي شد. باغبان هم خشكيدن باغچه را يا به "كمبود امكانات" نسبت مي داد و يا به "قضا و قدر." به جين
هم نصيحت مي كرد و مي
گفت حالا چند تا بوته چه ارزشي دارد كه تو خودت را براي خشكيدن آنها ناراحت مي كني!؟


آري باغباني كه جين استخدام كرده بود درجه يك بود وشايسته تقدير در عمل. مي خواهم روي "در عمل"تاكيد كنم. براي اين كه معناي حرفم را بشكافم يك داستان خيالي مي آورم تا نشان دهم "قدر ندانستن در عمل" يعني چه. فرض كنيد روزي جين هوس مي كرد كه در وسط باغچه كاكتوس يك نهال چنار بكاردو بدون هماهنگي با باغبان مسئول كاكتوس ها به يكي ديگر از باغبان هايش دستور مي داد كه در وسط باغچه كاكتوس درخت چنار را بنشاند. فرض كنيد باغبان اولي در حين كاشتن درخت از سر مي رسد و اعتراض مي كند ودر جواب مي شنود "خانم چنين دستور داده اند."خوب اگر باغبان اول يك كارمند متوسط بود ساكت مي شد و با خود مي گفت گور پدر همه كاكتوس هاي عالم! اگر "خانم" از من راضي نباشد ما را از نان خوردن مي اندازد!
به قول عبيد "من نديم توام نه نديم بادمجان! " بخوانيد من "كارمند خانمم نه كارمند كاكتوس ها!"

اما باغبان مورد نظر ما كارمند متوسطي نيست. با تك تك بوته ها زندگي كرده است. به علاوه نان خوردن خود را نتيجه لطف خانم نمي داند بلكه حق خود به پاس زحماتش مي داند و اطمينان دارد اگر خانم هم او را بيرون كند باغدار هاي زيادي هستند كه در به در به دنبال باغباني هستند كه به اندازه او در كارش وارد وحرفه اي باشد. انتظار " رسم خوش اخلاقي نوچگانه" از چنين باغباني به منزله انتظار" رسم وفا" از "خوبرويان" به تعبير حافظ است. باغبان درخت چناررا از وسط باغچه كاكتوس محبوبش مي كند و به كناري مي اندازد و مي گويد "خانم دستور داده كه داده! مسئول اين بخش منم و به تشخيص من در اينجا چنار نبايد كاشته شود".

باغبان دوم فوري به سوي خانم مي رود و چغلي باغبان اول را مي كند . خانم از اين گستاخي باغبان بر مي آشوبد و از چند نفر ديگر پرس وجو مي كندو آنها هم واقعه را تاييد مي كنند.كم ظرفيت هايشان هم با دمشان گردو مي شكنند كه حال كه باغبان محبوب خانم از نظرها افتاده آنها پس از اين مي شوند همه كاره باغ!خانم به سراغ باغبان مسئول باغچه مي رود و مي گويد سه نفر به من گزارش داده اند كه تو با بي احترامي مانع اجراي دستور من شدي. باغبان حرف را تاييد مي كند و در دل مي گويد" نيازي به گماردن خفيه نويس و راپرت چي نبود. من از اين كارم پشيمان نيستم چون كه براي اين كارم دليل داشتم" اما خانم اجازه نمي دهد باغبان دليلش را توضيح دهد داد مي زند اينجا ملك من است ودر هر جايش كه بخواهم درخت چنار مي كارم و هر كدام از كارمندانم را كه ميلم بكشد مامور اين كار مي كنم.تو بايد از من معذرت بخواهي چون كه با مخالفت با فرستاده من به من توهين كرده اي." باغبان مي پرسد "آيا من مسئول اين باغچه هستم يا نه؟" خانم جوا ب مي دهد" با اين كارت نشان دادي كه صلاحيت چنين مسئوليتي را نداري." باغبان جوابي نمي دهد. خانم مي فهمد كه قدري تند رفته و براي توجيه خودش اضافه مي كند " درست است كه در اين سال ها خيلي زحمت باغچه را كشيده اي و من از نتايج كارت راضي بوده ام اما با اين كارت همه چيز را خراب كردي و نشان دادي كه صلاحيت نداري."
باغبان مي گويد در وسط باغچه كاكتوس درخت نمي كارند اين كاكتوس ها نياز به آفتاب دارند.
اين بار خانم واقعا عصباني مي شود و مي گويد "به من ياد نده. تو دنيا نيامده بودي كه من صد تا باغبان در استخدام خود داشتم و در باغ صدها اعيان و اشراف ديگر ميگشتم."باغبان مي خواهد بگويد كه باغچه كا كتوس يك باغچه تخصصي است و با باغهايي كه شما ديده ايد فرق دارد اما خانم به او امان نمي دهد و او را بيرون مي كند. بعد هم براي اين كه به زعم خود "پدر حكمت و تجربه را در بياورد" تصميم مي گيرد دم اين باغبان گستاخ را قيچي كند و رويش را كم كند. براي اين كار مي گويد از اين پس آن دو باغبان ديگر روساي توهستند.مبادا بدون اجازه آنها آب بخوري!

اين داستان زاييده ذهن من است.خانم استنفورد هرگز چنين برخوردي با كارمندانش نداشت. هر كدام از كارمندانش در حيطه مسئوليت خود اختيار تام داشتند. البته سلسله مراتب رعايت مي شد. من هرگز نمي گويم خانم استنفورد با باغبانهايش از يك قابلمه آبگوشت مي خوردند. اما او با دخالت هاي بيجا با راپرتچي گماردن با تصميم گيري هاي دفعي بدون هماهنگي با مسئول بخش كارمندانش را نمي آزرد. در نتيجه كارمندانش با روحيه باز با عشق و علاقه كار مي كردند و استنفورد را آباد تر مي كردند. او
كاري نمي كرد كه كارمندانش
چون گلادياتور ها به جان هم بيفتند
و در موردهم
.راپرت دهند

از قديم گفته اند خوبي از بزرگتره و بنا شهادت نتايج خانم و آقاي استنفورد چنين خوبي هايي داشتند!

۱۳۸۶ آبان ۱, سه‌شنبه

كار عالي بدون كارمند عالي ممكن نيست

وقتي خانم و آقاي استنفورد تصميم به تاسيس استنفورد گرفتند منطقه استنفورد كاملا روستايي بود و هزاران كيلو متر از مراكز علمي و دانشگاهي آن روزگار دور بود. در آن سا لها دانشگاه بركلي هنوز افتتاح نشده بود.تاسيس دانشگاهي در اين سطح و ابعاد در آن "ده كوره" به يك شوخي مي مانست و بس!روزنامه ها در مراكز علم و فرهنگ كه عمدتا در شرق آمريكا واقع بودند اين اقدام استنفورد ها را به ديوانگي تشبيه كردندو...

اما جين و للاند موفق شدند عده اي از بهترين هاي هر علم و صنعت و حرفه را از شرق امريكا و يا از اروپا كه در آن زمان مركز تمدن و فرهنگ بود به اين "ده كوره" بكشانند ودر آنجا نگه دارندو محيطي فراهم كنند كه اين افراد در آن رشد كنند و به تدريج دانشگاه را به رشد و شكوفايي برسانند.

آري بنيانگذاران استنفورد به دنبال بهترين دانشگاهيان و بهترين صنعتگران وبهترين هنرمندان بودند. به دنبال جوانان بااستعدادي بودند كه از ايده هاي نو نهراسندو مشتاق باشند كه به همراه افق هاي جديد جغرافيايي افق هاي جديد در حرفه خود را بپمايند و تجربه كنند.

به نظر من كشاندن چنين افرادي به استنفورد در آن روزگاران براي استنفوردها كار چندان سختي نبود! طبعا پيشنهاد حقوق بالا و مزاياي مختلف مي كردند. به علاوه به آنها وعده مي دادند كه اين امكان را خواهندداشت كه به دور از كليشه ها و محدوديت هاي رايج در حرفه آنها در مراكز جاافتاده تر ايده هاي خود را عملي كنند. اين وعده دوم براي يك نفر جوان با استعداد از حقوق بالا و گنج قارون هم اغوا كننده تر است. آنچه مشكل تر بود و به نظر من جاي تحسين فراوان دارد نگه داشتن اين افراد در استنفورد بود. اين نكته دوم با پول و وعده و وعيد و حرف و شعار و تعارف و باد كردن و غيره به دست نمي آيد.براي اين كه كارفرمايي يك كارمند با قابليت هاي بالا را در جايي ماندگار كند بايد در عمل به كار كارمندش ارزش قايل شود.از طرفي در عمل بايد نشان دهد ارزش و قدر كار اورا مي فهمدو از طرف ديگر نبايد با دخالت هاي نابجا و تصميم گيري هاي دفعي در حيطه مسئوليت او بدون مشاوره و هماهنگي با وي او را برنجاند. با تطميع و تهديد و زهر چشم گرفتن و "رو كم كردن"مي توان كارمندان متوسط و عده اي نوچه بادمجان دورقابچين را دور خود جمع كرد. اما از افراد متوسط تنها كار متوسط بر مي آيد و بس!با سياست هويج و تركه نمي توان كارمندان درجه يك (چه ايراني چه خارجي -چه در داخل ايران و چه خارج آن -چه فيزيكپيشه و چه باغبان)را در جايي ماندگار مي كند.

بيشتر افراد باقابليت اگربا سياست چماق وهويج از طرف كارفرمايشان روبه رو شوند يا استعفا مي دهند و مي روند و يا مي مانند و از در دشمني لجبازانه وارد مي شوند و بيشتر تخريب مي كنند تا سازندگي! هم خود را نابود مي كنند و سيستم را! براي اعمال سياست هويج و تركه داشتن پول و قدرت كافيست. اما يك كارفرما براي اعمال سياستي كه اين همه دانش پژوه صنعتگر هنر مند مدير اجرايي ومتفكر درجه يك را در جايي جمع و ماندگار مي كند بيش از پول و قدرت به فهم وشعور نياز دارد. استنفوردها درعمل نشان دادند كه داراي چنين فهم و شعوري هستند. علت علاقه نزديك به شيفتگي من به اين خانواده هم همين فهم و شعور بالاي آنهاست نه ثروت و قدرت بي حد وحصرشان!

استنفورد: مجموعه اي از زيبايي ها

در ايران بيشتر تحصيلكرده ها استنفورد را به خاطر دانشكده هاي علوم و مهندسي آن مي شناسند. اما بايد دانست كه استنفورد به اين دانشكده ها خلاصه نمي شود. دانشكده هاي هنر علوم انساني و ادبيات استنفورد هم در نوع خود زبانزد هستند. بسياري از نويسندگان بنام دنيا در اين دانشگاه درس خوانده اند. از آن جمله مي توان به سيمين دانشور خودمان اشاره كرد. استنفورد به دانشكده هايش ختم نمي شود. استنفورد مجموعه اي شگرف است از هنر معماري ابتكار و زندگي.من هر روز با دوچرخه ام در باغ استنفورد مي گشتم. به تدريج نسبت به تك تك مجسمه ها و درخت هايش احساس دلبستگي پيدا كرده بودم. محيط استنفورد به گونه اي است كه در ذهن همه دانشجويان اين گونه القا مي شود كه در اين مجموعه غني زيبايي ها سهيم هستند. درنتيجه وقتي لازم مي شود خودشان آستين بالا مي زنند و براي خانه خودشان يعني استنفورد كار مي كنند. تمام درخت ها و عمده بوته هاي باغ چند هزار هكتاري استنفورد براي خودشان شناسنامه و تاريخچه مكتوب دارند كه در آرشيو استنفورد مثبوت است. خيلي از اين نوع كارها هم توسط خود دانشجويان به طور رايگان انجام مي گيرد!

ثروت افسانه اي استنفوردها

وقتي از خانواده استنفورد سخني به ميان مي آيد اولين چيزي كه به ذهن مي رسد ثروت افسانه اي آنهاست. مخارج ساخت دانشگاه استنفورد در همان صد سال پيش (بدون در نظر گرفتن بيش ازسه هزار هكتار زمينش) 5 ميليون دلار بر آورد شده بود (البته به صورت
endowment
نه به صورت نقد).موزه دانشگاه استنفورد خود ثروتي عظيم است. در اين موزه از همه تمدن ها از جمله تمدن ايراني بابلي و غيره مي توان آثاري يافت.در آن حتي يك موميايي مصري هم وجود دارد. استنفوردها يكي از چهار سهامدار عمده خط آهني بودند كه شرق و غرب آمريكا را به هم وصل مي كردو...(درس تاريختان را به ياد آوريد كه چگونه دول مختلف خارجي سر حق امتياز راه آهن در ايران با هم دعوا مي كردند و باز به خاطر آوريد كه عرض آمريكا چند برابر عرض ايران است. آنگاه ملاحظه خواهيد كرد كه چنين سهامي چه قدرت و ثروتي به يك شخص مي تواند بدهد.)

جالب آن كه للاند استنفورد كه روستازاده اي بيش نبوده همه اين ثروت را خود به دست آورده و جالب تر آن كه پس از رسيدن به قله ثروت (به جاي "گم كردن" خودش)اين ثروت عظيم را به مدد همسرش جين در راه غناي فرهنگ منطقه پالو آلتو در نزديكي سانفرانسيسكو (منطقه اي كه استنفورد در آن واقع است) به كاربرده است.

داستان ثروتمند شدن تدريجي استنفورد داستاني شيرين و معروف است كه شما با جستجوگر گوكل مي توانيد مطالب زيادي درباره آن بيابيد. من در اينجا قصد ندارم اين داستان ها را بازگو كنم.در عوض مي خواهم بر روي نكاتي در شخصيت و منش خانم و آقاي استنفورد كه به عقيده من باعث تاسيس و ماندگاري و شكوفايي دانشگاه استنفورد شده انگشت بگذارم و تحليل ها و برداشت خودم را از اين دستاورد عظيم در هموردا در معرض نقد خوانندگان قرار دهم. به اميد آن كه اين بحث ها افق هاي ديد ما را وسيعتر كند تا در آينده وقتي مسئوليت اجرايي مهمي به ما محول شد بتوانيم از عهده مسئوليت بر آييم.

۱۳۸۶ مهر ۲۷, جمعه

The Stanfords

گمان مي كنم بيشتر شما با دانشگاه استنفورد واقع در شمال كاليفرنيا آشنا باشيد. دانشگاه استنفورد دانشگاهي خصوصي است كه در سال
1891
.افتتاح شده است
اين دانشگاه صد وپانزده ساله كه چند دهه قبل از دانشگاه تهران افتتاح شده در مقابل دانشگاه هاي معروف دنيا مانند دانشگاه پادوا در ايتاليا (همان جايي كه گاليله زماني در آن استاد بود) يا دانشگاه آكسفورد و كمبريج در انگليس و يا حتي دانشگاه هاروارد در ساحل شرقي آمريكا دانشگاهي "تازه" به حساب مي آيد! اين سئوال هميشه ذهن ايرانيان علاقمندبه پيشرفت علمي اين كشور را (چه در داخل ايران و چه مقيم خارج) به خود مشغول مي دارد :چرا چنين دانشگاه هايي با گذشت زمان "كهنه" نمي شوند و پويايي خود را از دست نمي دهند. در اين باره بايد سر فرصت بحث كنيم. اتفاقا اين سئوال
از آن مواردي است كه ايرانيان مقيم داخل و خارج با همفكري مي توانند
جوابي
برايش بيابند. فعلا نمي خواهم در اين باره بنويسم. به جاي آن فعلا در نظر
دارم
چند يادداشت درباره بنيانگذاران اين دانشگاه بنويسم. من و ديگر دوستان درباره پژوهشگران موفق
دنيا
در هموردا مطالب متعددي نوشتيم. بد نيست براي تنوع هم كه شده كمي هم درباره حاميان چنين پژوهشگراني حرف بزنيم. نبايد از ياد برد كه بدون چنين حامياني پژوهشگران امكان پژوهش نمي يافتند.


دانشگاه استنفورد به همت آقاي للاند استنفورد و همسرش جين استنفورد افتتاح شده است. شخصيت اين زوج براي من به عنوان يك ايراني خيلي جالب است. من اين دو
را
در قالب هيچ كليشه
ايراني
كه بزرگترهايمان به ما معرفي كرده اند
نمي توانم بفهمم. اين
دو
نه شباهتي به حاتم طائي داشته اند
و نه مشابهتي به تاجر محتكر حريص گرانفروش كه كاريكاتورش را در مجلات طنز ايراني بارها ديده ايم.
اين دو نه
پولدار "اصيلزاده" از خودراضي و افاده اي بوده اند و نه تازه به دوران رسيده جلوه فروش و بي جنبه! در طبقه اول دانشكده زمين شناسي استنفورد قسمتي از سخنراني جين استنفورد به مناسبت افتتاح دانشكده
ارائه داده بود
بر ديوار حك كرده اند. اگر گذارتان به
استنفورد افتاد حتما اين نوشته را بخوانيد. سخنان درباره لزوم توجه به پژوهش است. كمي براي من مشكل بود باور كنم اين سخنان با اين سطح نظر
يك پيرزن در
صد سال قبل باشد! حتي شك كردم شايد متن سخنراني را فرد ديگري برايش آماده كرده بوده!اما بعد كه درباره زندگي اين بانوي بزرگ خواندم فهميدم از او انتظاري غير از آن هم نمي توان داشت.
دريادداشت هاي بعدي مي خواهم بيشتر درباره اين خانواده بنويسم. البته من نه تاريخ نگار هستم و نه زندگي نامه نويس. خوب هم مي دانم زندگي نامه نويسي يك كار تخصصي جدي است كه از عهده من بر نمي آيد. من اينجا تنها به برخي جنبه هاي زندگي و شخصيت آنها كه از نظر من جذاب است
مي پردازم. منبع اطلاعاتم هم نوشته ها ي پراكنده اي است كه چند سال پيش وقتي در استنفورد بودم خوانده ام بنابراين
نمي توانم
ادعا كنم كه دقت علمي
اين يادداشت ها بالا
خواهد بود.اما يك سري نكته ها در زندگي اين خانواده مي بينم كه به نظر من قابل تامل هستند.