۱۳۸۶ آذر ۸, پنجشنبه

سه سال گذشت...

فردا سي ام نوامبر است وسومين سالگرد بازگشت من و همسرم به ايران وآغاز كارمان در اين پژوهشكده. در اين مدت كوتاه تحولات زيادي در پژوهشكده -يا بهتر است بگويم پژوهشكده هاي- فيزيك اين مركز به وقوع پيوست. در مجموع به نظر من تحولات به سمت مثبت بوده اند. چهره هاي جديدي به پژوهشگاه پيوسته اند. برخي دانشجويان فارغ التحصيل شده اند و در موسسات معتبر دنيا پست-داك گرفته اندو برخي دانشجويان جديد وارد پژوهشگاه شده اند. ما اكنون سمينار هاي هفتگي متنوعتر و مرتب تري از قبل داريم. در تحقق برخي از اين تغييرات من سهيم بوده ام (مثل جلسات هفتگي پديده شناسي) و در تحقق برخي ديگر من هيچ نقشي نداشتم (مانند جلسات هفتگي كيهانشناسي نظريه ريسمان و يا ماده چگال).اما جالب است كه اداره اين گونه جلسات- همانند آنچه كه رسم بسياري از دانشگاه هاو موسسات پژوهشي معتبر دنياست- به دست پست-داك هاي نسل ما صورت مي گيرد. نه را ه ندازي اين گونه برنامه ها امر ملوكانه است و نه شركت كنندگان در اين گونه جلسات براي خوشايند كسي در جلسات هفتگي حضور پيدا مي كنند. البته بايد در نظر داشت با اين كه اين جلسات هفتگي با تلاش پيگيرانه عده اي نسبتا مرتب برگزار مي شوند وسمينار هاي ارائه شده هم در سطح قابل قبولي هستند تعداد كساني كه در جلسات حاضر مي شوند كمتر از كساني است كه در آن رشته فعالند.هنوز بنا به عادت مالوف درصد قابل توجهي از پژوهشگران اين پژوهشكده شركت در اين سمينارهاي هفتگي را منوط به "حاضر غايب" كردن از طرف رئيس مي دانند و طبعا در جلساتي كه از "حاضر غايب" خبري نيست شركت نمي كنند.بر آنها خرده اي نمي توان گرفت چرا كه آموزش آنها و ذهنيت پيشكسوتاني كه بيست سال پيش مبدع چنين سمينار هايي بوده اند همين بوده. به اين پيشكسوتان هم ايرادي نمي گيرم چرا كه براي بيست سال پيش نفس داشتن سمينار هفتگي ولو به صورت نا مرتب -ولو سياستزده -ولو به صورت امري و اجباري و"حاضر-غايبي" -و لو "دكتر مجتهدي وار" خود قدمي درخور تحسين و رو به جلو بوده است.


بايد صبر كرد. بايد اين روند را ادامه داد تا بالا آمدن نسل جديد فرهنگ سمينار هاي هفتگي ما از مرحله " دكتر مجتهدي وار" بگذرد و به "فرهنگ جهاني" نزديك تر شود. اگر همين گونه ادامه بدهيم در ظرف سه سال اين تغيير ذهنيت صورت مي گيرد. البته نسل پيشين را نمي توان عوض كرد. اين نسل جديد است كه به گونه اي ديگر خواهد انديشيد"

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

كلام آخر-انتظار ويا...




آيا پژوهشگاه ما و يا ديگر موسسات علمي ايران هم كه در بيست-سي سال گذشته تاسيس شده اند مانند استنفورد پس از گذشت صد سال هنوز سرپا خواهند بود؟ نمي دانم جواب شما چيست. اما حدس مي زنم اگر از دانشگاهيان ايران در اين مورد يك نظرسنجي بكنيم جواب بيش از نيمي از آنها چيزي خواهد بود با مضمون "تا قسمت چه باشد!" البته با جمله بندي شيك دانشگاهي پسندي مانند اين:"جواب اين سئوال به فاكتورهاي متنوع بسياري بستگي دارد كه متاسفانه كنترل خيلي از آن ها از دست دانشگاهيان خارج است." اگر بپرسيد اين فاكتورها چه هستند جواب خواهند داد "عواملي مانند زلزله مشكلات مالي جنگ و بي ثباتي سياسي و..." اگر به آنها يادآوري كنيم كه استنفورد هم در بدو پيدايش با مشكلات مالي و همچنين زلزله دست وپنجه نرم كرد چه جوابي خواهند داد؟ اگر به آنها بگوييم كمبريج و آكسفورد در طول تاريخ طولاني خود مشكلات مالي, طاعون, آتش سوزي, دو جنگ جهاني, چندين جنگ ويرانگر با فرانسه و بدتر ازهمه انواع و اقسام آزار و اذيت از طرف افراطيون مذهبي به هنگام تغيير مذهب از كاتوليسم به ديگر مذاهب و هزاران مشكل خرد و درشت ديگر را متحمل شده اند اما ايستاده اند چه خواهند گفت؟!بياييد واقعيت را قبول كنيم. اين دانشگاه ها مشكلاتي مهيب تر از آنچه كه به دانشگاه هاي ما رفته (حتي مهيب تر از وقايع دهه شصت)را پشت سر گذاشته اند اما سرپا ايستاده اند فقط به اين علت كه جامعه دانشگاهي در آنها قوي بوده هم از نظر سطح علمي و هم ازنظر ايده هاو روش هاي مديريتي.

قسمت قابل توجه وقت دانشگاهيان ايران و دانشگاهيان ديگر كشورهاي جهان سوم صرف مسخره كردن باورهاي مردم كوچه و بازار و يا به قول خودشان عوام الناس مي شود.در اين ميان استهزاي باور به قضا و قدر جايگاه ويژه اي دارد! جالب است وقتي همين دانشگاهيان به مسايلي از اين دست مي رسند خود كاملا جبري مي انديشند و خود را موجودي دست وپا بسته در مقابل عوامل خارجي مي دانند.


در داستان استنفورد ديديم كه مديريت جردن نقشي اساسي وغير قابل انكار در پيشرفت استنفورد داشت. اگر دانشگاهياني كه جردن را احاطه كرده بودند كساني بودند كه خود نمي دانستند "چه مي خواهند." اگر بلد نبودند كه مطالبات معقول و منطقي خود را به صورت مدون و با رعايت روال اداري مطرح سازند از جردن هم كاري ساخته نبود. اگر كادر استنفورد مطالبات وانتقادات خود را به هنگام پرسش از آنها به علت ترس, تعارف ويا بهره نداشتن از قدرت كلام فرو مي خوردند و به جاي آن درخلوت غرولند مي كردند جردن هم "جردن" نمي شد.به تعبيري ديگر "جردن" را هم استادان و دانشجويان استنفورد "خود" ساختند.




من اين داستان را تعريف نكردم تا ما نيز به مانند دختران دم بخت صدسال پيش كه به انتظار خواستگاري چون پسر للاند مي نشستند به انتظار رئيسي چون جردن بنشينيم! اگر روياي ساختن استنفورد در سر داريم "جردن‌" خود را هم بايد "خود" بسازيم!

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

چند شهر بر محور يك دانشگاه






اندكي پس از تكميل پروژه هاي ساختماني عظيم استنفورد جين دار فاني را وداع گفت و به همسر و فرزند محبوبش پيوست. اما ميراث او باقي ماند. چند سال پس از درگذشت جين زلزله اي رخ داد وبه بسياري از ساختمان هايي كه جين به قيمت مشاجره با جردن ساخته بود آسيب هاي جدي وارد آورد. جردن پرانرژي كه ديگر جوان نبود باز هم آماده بود تا از ميراث كارفرمايان
در خاك خفته اش محافظت كند. باز هم او با اميد و فداكاري و عشق زيباي خفته را بيدار نگاه داشت. دانشگاه جوان و
unorthodox
كه جردن در جواني
visionary
آن بود و پيش از پيدايش آن برخي استادان مسن و محافظه كار دانشگاه هاي جاافتاده شرق آمريكا پيش بيني كرده بودند اندكي پس از افتتاح بسته خواهد شد زلزله اي مهيب را هم پشت سر گذاشت اما دوباره سر پا ايستاد!

نظر
آن دانشگاهيان محافظه كارمقيم بوستن و نيويورك بيراه نبود!همان صد سال پيش شهرهاي شرقي آمريكا به اندازه چند صد سال تجربه مدنيت و تجربه دانشگاه هايي چون هاروارد را داشتند.اما شمال كاليفرنيا كه هزاران كيلومتر با هاروارد فاصله دارد در آن روزگار محيطي كاملا روستايي داشت. بدتر آن كه كشف طلا و سوداي ثروت هاي بادآورده عده اي تبهكار را هم به آن منطقه كشانده بود. دانشگاه استنفورد در چنين منطقه اي افتتاح شد و باليد. طبعا پيران محافظه كار كه در دانشگاه هاي شرقي جا افتاده بودند خوش نشيني و عافيت طلبي را رها نمي كردند تا براي ساختن دانشگاهي جديد در منطقه اي به دور از تمدن با آينده اي نامعلوم راهي سرزميني هزاران كيلومتر دور از ديار خود شوند. در نتيجه كادر استنفورد عموما جوان بودند. جردن وكارمندان و استادان جواني كه جذب كرد- همان گونه كه للاند پيش بيني كرده بود- به همراه استنفورد رشد كردند و بزرگ شدند. جردن بيست سال رياست دانشگاه را بر عهده داشت. در طول اين بيست سال با جذب افراد جديد و تربيت نسل جوان بر مشكل قحط الرجال فايق آمد.
استنفوردي كه جردن تحويل جانشين خود داد برعكس استنفوردي كه بيست پيش خود تحويل گرفته بود دانشگاهي بود با سلسله مراتب معقول علمي واداري. دانشگاهي بود كه هر كس سر جايش نشسته بود. كسي در آن غوره نشده مويز نگشته بود. جردن بين زيردستانش جنگ گلادياتوري راه نيانداخته بود و در نتيجه كينه و فتنه اي در آن وجود نداشت. در يك كلام استنفوردي كه جانشين جردن تحويل گرفت محيطي بود به دور از تنش ودر نتيجه ايستا و ماندگار ومقاوم در برابر هر گونه ناملايمت و فشار هاي خارجي.



تفاوت وضع زندگي و امكانات در شرق و غرب آمريكا در آن روزگار بسيار زياد بود. بسي بيشتر از تفاوت امكانات شهرهاي بزرگ ايران با امكانات تهران و همچنين بسي بيشتر از تفاوت امكانات مادي پژوهشگاه ما با امكانات پژوهشگاه هاي خارجي اي كه از پژوهشگران ايراني دلبري مي كنند.بديهي است كه
دنياي ايران امروز با دنياي كاليفرنيا قرن نوزده كاملا متفاوت است. با اين حال در يك مورد با آن اشتراك دارد. در ايران نيز پژوهشگاه ها- بنا به دلايل مختلف كه شرح آن از حوصله اين نوشته خارج است -ناگزير از جوان گرايي هستند. درنتيجه به نظر من خيلي از تجارب تاسيس استنفورد براي ما در اين مرحله مفيد خواهد بود.
سئوالي كه من در اين سري نوشته ها خواستم مطرح كنم و تا حدودي به آن جواب دهم اين بود"چگونه استنفورد موفق به حفظ بهترين ها شد؟ چه سري است كه با وجود آن همه مشكلات استادان خوب استنفورد -كه قطعا در دانشگاه هاي شرقي مي توانستند كار پيدا كنند- استنفورد را ترك نكردند؟ چگونه اين دانشگاه موفق شد با وجود آن همه مشكلات پس ازگذشت حدود بيست سال (يعني به اندازه عمر پژوهشگاه ما ويا عمر مركز تحصيلات تكميلي زنجان) مشكل قحط الرجال را رفع كند؟"

به داستان بر گرديم!به اين ترتيب زيباي خفته برخاست و بيدار ماندو به تدريج شهرهايي چون پالو آلتو در كنار آن رشد كردند.آن روستاي دور افتاده اكنون شده است همان جايي كه از يك گاراژ آن
google
متولد مي شود. چهره منطقه در اين مدت كاملا عوض شده. دره هايش شده اند
silicon valley!


منطقه اطراف استنفورد اكنون جزو پيشرفته ترين مناطق آمريكا و دنيا هست (و متاسفانه جزو گرانترين آنها!).

بقيه جاهاي آمريكاتا اين اندازه پيشرفت نكرده اند! "لادن اتفاقي نيست".بي شك استنفورد و دانشگاه بركلي -كه بعد از استنفورد تاسيس شد- نقشي اساسي در اين راستا ايفا كرده اند.
باليدن اين دانشگاه ها هم خود به خود اتفاق نيفتاده. بزرگاني چون
للاند جين وجردن ثروت استعداد عمرو عشق خودرا صرف باليدن آنها كرده اند.بياييد از تجارب ارزشمند آنها بيشتر بياموزيم.



توضيح در باره عكس: اين سه تصوير به ترتيب جين,مجسمه خانوادگي استنفورد و آرامگاه خانوادگي استنفوردها رانشان مي دهد. آرامگاه در داخل باغ سه هزار هكتاري دانشگاه استنفورد واقع است. مجسمه هم در كنار همين آرامگاه است. همان طوركه ملاحظه مي كنيد در اين مجسمه شاهزاده در بين پدر و مادرش ايستاده.



و يك نكته كوچولو اما مهم داخل پارانتز: اگر چه منجوق اهل تعارف و حاشا كردن نقاط ضعف براي خوشايند كسي نيست اما بي انصاف و قدر نشناس هم نيست! انصاف ايجاب مي كند كه اضافه كنم اين واقعيت هم كه امكانات مادي پژوهشگاه ما در حد نسبتا قابل قبول و حتي قابل رقابت با بيشتر موسسات اروپايي و آمريكايي است "اتفاقي نيست". عده اي اعم بر محقق و تكنيسين كارمند, چه پيشكسوت و چه جوان براي فراهم كردن اين امكانات زحمت كشيده و مي كشند. جا دارد از همه آنها قدرداني كرد چه آنان كه هنوز در اين پژوهشگاه هستند و چه آنان كه پژوهشگاه را ترك كرده اند. اتفاقا من "همه آوازه ها از شه بود" را روي ديگر سكه ناسپاسي مي دانم

۱۳۸۶ آبان ۲۹, سه‌شنبه

قباي زربفت اما از مد افتاده كاريزما

همان طور كه يكي از خوانندگان عزيز هم وردا اشاره كرد در گذشته كاريزما لازمه مديريت محسوب مي شد. مدير موفق كسي تلقي مي شد كه با جذبه و تيزهوشي زير دستان را مقهور خود سازد و به اين ترتيب نظم و انضباط را برقرار كند.شايد هم اكنون هم چنين الگو ي مديريتي براي بيشتر ادارجات در ايران مناسب و ايده آل باشد اما ديگر اين پارادايم مناسب مديريت موسسات پژوهشي نيست. ناسازگاري ها وشكايت هايي كه از چنين مديراني مي شود دال بر اين مدعاي من است.با اين حال من مخالف هر گونه حركت دفعي وانقلابي براي جايگزيني اين پارادايم با شيوه اي ديگر هستم. اداره يك پژوهشگاه كه داعيه رقابت با پژوهشگاه هاي مطرح دنيا دارد پيچيدگي هاي زيادي دارد. اول بايد ديد و سنجيد چه روش مناسب جايگزين كردن است. روشي كه به طور مثال در آلمان و يا ژاپن به كار گرفته مي شود چه بسا به كار پژوهشگاه ما نيايد. بايد تحت يك فرآيند فعال و مستمر با تمرين, بحث , مطالعه و سعي و خطا در ابعاد كوچكتر و بي خطرتر به تدريج و طي يك پروسه چند ساله جايگزين مناسب را يافت.


آري!قباي كاريزما-چه بخواهيم و چه نخواهيم-با بازنشسته شدن نسل پيشكسوتان كنار خواند رفت. اين قباي تنها برازنده مجتهدي ها و ...است. اين قبا بر تن نسل جوان زار مي زند! آن دسته از نسل جوان كه به علت گشادي اين قبا -البته بدون درك ارزش اين جامه اصيل و زربفت- به آن علاقه نشان مي دهند و در پي آنند كه آن را چون "پرده اي بر سر صد عيب نهان" بپوشند عرض خود مي برند و زحمت ما مي دارند.اين قبا را بايد با لباسي مدروز و راحت ومناسب زمانه جايگزين كرد. اما اين به معناي پاره كردن اين قبا و يا دور ريختن آن نيست. در واقع آنچه كه من مي گويم اين است كه دريغ است كه اين قبا در چم وخم مسايل پيش افتاده اجرايي مستعمل شود. بهتر است آن را با احترام بر ديده نهاد و به عنوان بخشي از هويت و گذشته ما و آنچه كه ما را و آرمان هايمان را ساخته براي آيندگان در محيطي به دور از غوغا و روزمرگي حفظ كرد.

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

روايت منجوق از استنفوردها

همان طوري كه ملاحظه كرده ايد و من خود از ابتدا تاكيد داشته ام در روايت منجوق از استنفوردها تنها به برخي از جنبه هاي شخصيت و زندگي اين زوج انگشت گذاشته مي شود. مخصوصا تا كيد بر روي جنبه هايي است كه به مسايل حاد جامعه دانشگاهي امروز ايران باز مي گردد.در اينجا مي خواهم توضيح دهم چرا چنين روايتي را بر گزيده ام.


مسايلي كه من در قالب داستان استنفوردها مطرح كرده ام دغدغه هاي فيزيكپيشگان مقيم ايران در اين دوره و زمانه است. دغدغه هاي فيزيكپيشگان ايران در ده تا سي سال گذشته از جنسي ديگر بودند. در آن روزگاران دغدغه ها بيشتر معيشتي بودند ويا از نوع ايدئولوژيكي (خط كشي هاي پررنگ بين ريشو و كراواتي و ...) مسلما اين فاز هم چون فاز قبلي مي گذرد و ده سال بعد فيزيكپيشگان ايراني دغدغه هاي ديگري خواهند داشت. اما اين به آن معنا نيست كه مرحله بعدي لزوما از فازي كه ما اكنون در آن به سر مي بريم بهتر خواهدبود. ببينيد نسل جوان امروز مدعي و معترض است كه دانشگاه ها و پژوهشگاه ها هنوز به روش كدخدايي اداره مي شوند. من اين ادعا را به گونه ديگري مطرح مي كنم: مدير علمي ايده آل از نظر گردانندگان بيشتر موسسات علمي شخصي است به نام دكتر مجتهدي. خود همين گردانندگان سي سال پيش خود بر اين عقيده بودند كه اگر چه بي شك دكتر مجتهدي (مدير مشهور دبيرستان البرز و موسس دانشگاه صنعتي شريف)مردي بزرگ و قابل احترام و با دستاورد هاي قابل تحسين بود اما شيوه هاي مديريتي او به درد زمانه (حتي زمانه سي سال پيش)نمي خورد. بعد ماجراهاي دهه شصت پيش آمد و فرصتي براي اين عزيزان فراهم نشد تا روش هاي مدرن تري را براي مديريت علمي بياموزند و امتحان كنند. سپس فاز كنوني به وجود آمد."يكهو" همين افراد در مصدر كارهاي بزرگ مديريت علمي قرار گرفتند اما الگويي به جز الگوي دكتر مجتهدي در ذهن نداشتند پس با اين كه خود زماني از اين روش انتقاد كرده بودند باز همان را به كار بستند. نتايج كار را همه مي دانيم. من نمي خواهم دستاورد هاي اين دوره و اين گروه از گردانندگان را زير سئوال ببرم. اما چشم بستن برروي كاستي هاي اين روش مديريتي هم دردي را درمان نمي كند.
با گذشت زمان كاستي هاي اين متد بيشتر و بيشتر رو خواهند نمود.

نكته اي كه مي خواهم بگويم اين است كه انتقاد از وضع موجود كافي نيست. به تاريخ معاصر
ايران و تحولات اجتماعي-سياسي در صد سال اخير بنگريد. جا به جا همان هايي كه در بطن حوادث بودند پس از "افتادن آبها از آسياب" يا به قول خارجي ها
in retrospect
گفته اند در آن سالها "ما دقيقا مي دانستيم چه چيز را نمي خواهيم" اما جز چند كلي گويي بي سر وته, "نمي دانستيم دقيقا چه چيز مي خواهيم." در نتيجه در رسيدن به آرزوهاي خود نا كام مانديم.

به نظر من اين خطر هست كه نسل جوان دانشگاهي فعلي همين اشتباه را بكند. بله! نسل جوان مي داند كه "كدخدا" نمي خواهد. اما بايد منصف بود و دانست كه شيوه كدخدايي هم مزاياي خود را دارد. اگر اين شيوه از بين برود تضميني نيست كه جايگزين بهتري برايش پيدا شود مگر آن كه ما خود بدانيم "كه چه مي خواهيم"و در براي رسيدن به آن با تنظيم استراتژي مناسب بكوشيم.

من در قالب داستان واقعي استنفورد ها خواسته ام به سئوال "چه مي خواهيم" پاسخي معرفي كنم. البته اين فقط يك كوشش اوليه است. تلاشي بيشتر و عميق تر براي جواب دادن به اين سئوال لازم است.
از قضا من معتقدم بلاگ هايي چون هم وردا بستر مناسبي براي طرح اين گونه سئوال ها و پاسخ گويي به آنها هستند. از خوانندگان دعوت مي كنم نظرات خود را در اين باره مطرح كنند.

۱۳۸۶ آبان ۲۶, شنبه

Stone ages


وقتي اختلاف نظري بين يك كارفرما و كارمند, رئيس با مرئوس, زبردست يا زيردست پيش مي آيد طبيعي است كه بالادست به راحتي مي تواند حرفش را به كرسي بنشاند و قول بعضي ها "روي زير دست را كم كند." متاسفانه بيشترمديران ايراني (حتي مديران علمي در پيشرو ترين دانشگاه ها و پژوهشگاه هاي كشور) گمان مي كنند اين به كرسي نشاندن نهايت حكمت و مديريت و نوعي فتح خيبر است! در صورتي كه در جوامع پيشرفته تر اولين توصيه اي كه به يك رئيس يا مدير مي كنند اين است: "خيلي مواظب باشيد كه وقتي با كارمندانتان اختلاف نظر پيدا مي كنيد آن قدر غرق پيروزي در اين جدل نشويد كه كارمندانتان را (چه به طور فيزيكي و چه به طور عاطفي) از دست بدهيد."به داستان استنفورد برگرديم.جين اصرار داشت كه يك كليسا در محوطه اصلي استنفورد بسازد. براي اين كار بهترين هنرمندان اروپايي را به استنفورد كشاند. اين اقدام او مورد اعتراض جردن و ديگر دانشگاهيان واقع شد. جين حرف خود را البته به كرسي نشاند اما نه به قيمت از دست دادن جردن. جين مدبر تر از اين ها بود كه بخواهد كسي چون جردن را با ديكتاتور منشي از خود و از استنفورد دلزده كند. بگذاريد براي روشن تر شدن منظورم به همان مثال باغچه كاكتوس و داستان خيالي كاشتن چنار بر گردم. اگر جين به جاي آن كه به باغبان ديگري دستور كاشت چنار را مي داد خود باغبان مسئول كاكتوس ها را به نزد خود فرا مي خواند و از او مي خواست كه چنار را بكارد هرگز باغبان از او دلچركين نمي شد. طبعا باغبان اعتراض
مي كرد كه چنين كاري شدني نيست. در اين صورت جين مي توانست با گفتن جمله اي چون" يكي از بهترين باغبان سرتاسر آمريكا و بزرگترين متخصص كاكتوس دنيا را استخدام كرده ام تا غير ممكن ها را ممكن سازد!" اورا به انجام دادن كار ترغيب كند. باغبان با شنيدن چنين جمله اي غروغركنان خارج مي شد اما سرانجام راهي براي اجراي دستور كارفرمايش پيدا مي كرد بدون آن كه بوته هاي عزيزش آسيب ببينند. پس از مدتي هم كه سختي هاي كار فراموش مي شدند هم اعتماد به نفس و تجربه كاري باغبان بالاتر مي رفت وهم احترام و وفاداريش نسبت به جين. به اين ترتيب چنار كاشته مي شد بدون اين كه تخم اختلاف وفتنه ويا كينه افكنده شود. ساختن كليسا وسط استنفورد بي شباهت به كاشتن چنار وسط باغچه كاكتوس نبود! اما جين با تدبير حرف خود را به كرسي نشاند بدون آن كه تخم فتنه اي بكارد كه در دراز مدت پايه هاي استنفورد را سست كند.

البته بايد جردن را هم در اين مورد تحسين كرد. او آشكارا از چنين اقدامات جين ناراضي بود به طوريكه سال هاي ساخت كليسا را به طعنه و ايهام
stone ages
خوانده بود. با اين حال "قهر" نكرد. نخواست "به خاطريك دستمال قيصريه را به آتش بكشد."او مي دانست بنا به جبر زمان جين به زودي كنار مي رود و او سكاندار كشتي استنفورد خواهد شد. پس صبر پيشه كرد و كوشيد در اين مدت به جاي جدال بي حاصل تجربه كسب كند و بدنه كشتي اش را تقويت كند.


اكنون كه سالها از اين جدال مي گذرد كليساي جين در وسط استنفورد چون نگيني بر انگشتري است. روزهاي شنبه و يكشنبه محوطه استنفورد پر مي شود از عروساني كه چون ياس زينت بخش چمن هاي استنفورد هستند. افراد با مليت هاي گوناگون در محوطه استنفورد قدم مي زنند و عكس مي گيرند. عده اي هم كه خوش ذوق ترند لباس هاي رنگارنگ محلي خود را مي پوشندو چون طاووس ها مي خرامندو به زيبايي استنفورد مي افزايند.


توضيح: عكس هاي خيلي قشنگ تري را هم از كليساي استنفورد و مراسم عروسي در آن مي توان با گوگل پيدا كرد. گمان نمي كنم نياز به توضيح باشد كه چرا من اين يكي را انتخاب كردم!!!!

۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه

اختلاف نظر بين كلئوپاترا و كنفوسيوس

در طول سال هاي سخت مشكلات مالي جردن و جين يكدله در دو جبهه مختلف با مشكلات مالي جنگيدند تا قلعه عزيزشان را از گزند مصادره كنندگان در امان نگاه دارند. اما همان طوركه انتظار مي رفت اندكي پس از حل مشكلات مالي اختلاف نظرها بين جين و جردن پديد آمدند. جين عجله داشت تا تمام ساختمان هايي كه در طرح اوليه استنفورد پيش بيني شده بودند ساخته شوند. او آرزو داشت قبل از مرگش طرح عظيم عمراني را كه به همراه همسر محبوبش ريخته بودند به طور مجسم مشاهده كند.تنها در اين صورت باور مي كرد كه زيباي خفته اش از بستر مرگ به پا خاسته.

در بعضي موارد انسان ها مستقل از فرهنگي كه در آن تربيت شده اند به يك گونه مي انديشند. جالب تر آن كه اين تشابه رفتاري محدود به مسايل طبيعي چون ميل به غذا يا مهر مادري و چيز هايي از اين دست نيست. حتي وقتي از اين نيازهاي اوليه فراتر مي رويم باز هم به الگو هاي رفتاري مشابه مي رسيم. تو گويي تمام ثروتمندان عالم معيار حشمت و جلال را در ساختمان هاي پرعظمت مي دانند!در اين مورد جين دقيقا مانند فراعنه مي انديشيد. او نيز چون كلئوپاترا, امپراطور و ژنرال هاي ژاپن, جهانگير شاه و مهاراجه هاي هند و...و بالاخره همچون ثروتمندان برجساز فرمانيه و نياوران نشين (همسايه هاي ما در پژوهشگاه)به دنبال ساخت ساختمان هايي بود كه "چشم آدم را بگيرد."


اماجردن به گونه اي ديگر مي انديشيد. او به مانند كنفوسيوس وبيشتر انديشمندان جهان باور داشت كه برترين سرمايه گذاري سرمايه گذاري بر روي "انسان" است. سرمايه گذاري بر روي "فكر" است. او معتقد بود كه اكنون كه مشكلات مالي حل شده به جاي ساختن كليساي پر زرق وبرق در وسط محوطه استنفورد بايد به استخدام استاد و توسعه دانشكده ها همت گذاشت.

آري! چنين اختلاف نظر هايي بين دو انسان كه هر دو خود را صاحبنظر مي دانند طبيعي است. اما باز هم به آن دو آفرين مي گويم چرا كه با اختلاف نظرهايشان به گونه اي كنار آمدندو نگذاشتند اين اختلاف نظر ها در دراز مدت سبب ويراني استنفورد شود. اين اختلاف به آن حد نرسيد كه دو دستگي و گسست نسل ها در استنفورد به وجود آيد. كه اگر مي رسيد مشكل"قحط الرجال" در استنفورد پس از گذشت يك نسل از بين نمي رفت و در نتيجه استنفورد در رقابت با دانشگاه هاي باسابقه و قدرتمند شرقي و همچنين در رقابت با همسايه جديدالتاسيس اش بركلي در مي ماند و از بين مي رفت! جين در اين ميان سزاوار تحسين بيشتر است.به ياد داشته باشيد كه از قديم گفته اند "خوبي از بزرگتره." در نوشته بعدي سعي مي كنم بيشتر به اين موضوع بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۲, سه‌شنبه

High Society




همان طور كه قبلا گفتم در اين نوشته سعي خواهم كرد كه بر جنبه هايي از فرهنگ غربي كه به نظر من از ثروتمندان و دولتمردان آن ديار افرادي علم پرور چون جين و للاند مي سازد انگشت بگذارم. در اينجاقصدمن به هيچ وجه تاييد و يا ترويج و حتي نقد اين فرهنگ نيست. بلكه اين نوشته تنها كوششي است ابتدايي براي پاسخ گويي به اين سئوال كه چرا در صد قابل توجهي از ثروتمندان آن ديار تا اين اندازه علاقمند به حمايت از علم و عالم مي شوند.

در خانه
ثروتمنداني چون استنفورد كتابخانه هاي مفصلي وجود داشته و دارند كه امكان بالا بردن معلومات را فراهم مي آوردند. اما همان گونه كه مي دانيد داشتن كتاب و كتابخانه كسي را به خودي خود علم دوست نمي كند. انگيزه مطالعه و جهت گيري در اين كار بايد در محيطي خارج از كتابخانه به وجود آيد. به علاوه براي وجود آوردن چنين كتابخانه هايي هم ابتدا بايد انگيزه داشت.


پس از رنسانس و در عهد روشنگري در كشور هاي غربي پديده و جمعي به وجود آمد كه به آن اصطلاحا
High society
و يا اختصارا
society
مي گويند. اشراف و ثروتمندان ميهماني ها و مراسم تفريحي پيچيده خود را به وجود آوردند. در اين مهماني ها هر از گاهي هنرمندان دانشمندان و انديشمندان هم دعوت مي شدند.البته بايد توجه داشت كه اين جمع ها با جمع هاي روشنفكري (كه اتفاقا ما در ايران نمونه قوي اي از آن داريم) فرق داشتند. در اين گونه جمع ها اشراف حضور قوي تر داشتند و از چهره هاي شاخص روشنفكري تنها هر از گاهي دعوت به عمل آورده مي شد. معروفترين اين چهره ها ولتر بود كه در ميان
High society
فرانسه و روسيه و نزد شخص كاترين كبير محبوبيت فراوان داشت. هر چند بيشتر وقت "هاي سسايتي" به بطالت مي گذشت اما در حضور انديشمنداني كه هر از گاهي به جمع دعوت مي شدندمباحث
جدي اي در مي گرفت كه فرصتي براي افراد تيزهوش و عميقي چون للاند و جين فراهم مي آورد تا افق هاي ديد خود را وسيع تر كنند و فكر خود را ورز دهند.
للاند وجين هم وقتي به اروپا يا شرق آمريكا سفر مي كردند با"هاي سسايتي" حشر ونشر مي كردند. در اين جمع هم با ايده هاي جديد آشنا مي شدند و هم با افراد كارداني كه بعدا به استخدام آنها در آمدند طرح دوستي مي ريختند

تصوير بالا بنجامين فرانكلين (فيزيكدان مخترع و سيا ست مدار قهار كه از سردمداران استقلال آمريكا بود) را در جمع "هاي سسايتي" پاريس نشان مي دهد.

اين فرهنگ جنبه هايي دارد كه با ارزش هاي ما نمي خواند (نه با ارزش هاي سنتي مان نه با ارزش هاي خانواده هاي متوسط و تحصيلكرده و نه با ارزش هاي جمع هاي روشنفكري آوانگاردي ايراني). من به هيچ وجه آرزو نمي كنم چنين فرهنگي در ايران ايجاد شود. اما نكته اي در مورد دانشمندان غربي كه با اين جمع ها حشر و نشر داشتند وجود دارد كه به نظر من ما از آن غافليم. ببينيد اين افراد وقتي وارد اين جمع ها مي شدند نه تنها نحوه لباس پوشيدن خود را عوض مي كردند بلكه حتي نحوه استدلال هاي خود را هم تغيير مي دادند. در واقع افكار خود را براي اين جمع "ترجمه" مي كردند. آنها را به گونه اي بيان مي داشتند كه براي آن جمع قابل فهم و سرگرم كننده باشد. مثلا بخش قابل توجهي از خاطرات لئوناردو داوينچي در مورد روش هاي سرگرم كردن خانم هاي "هاي سسايتي" است. لئوناردو با دقت و وسواس علمي خاص خود تمام ظرافت هاي اين كار را به ثبت رسانده. بنجامين فرانكلين هم دست كمي از او نداشت.

اغلب مي شنوم كه همكاران ما شكايت مي كنند كه دولتمردان و ثروتمندان ايراني علاقه اي به حمايت از علوم پايه ندارند. اين شكايت به نظر من بي مورد است. بهتر است بگوييم ما در بين بزرگان جمع خود كم داريم كساني را كه بتوانند در اين جمع علاقه اي به سرمايه گذاري درعلوم پايه ايجاد كنند. اين كار هم احاطه و تسلط به تمام جوانب و نتايج كار تحقيقي مي طلبد هم ايمان راسخ قلبي به اهميت تحقيق مي خواهدو هم حوصله و صبر زياد براي آموختن زبان و فرهنگ ثروتمندان و متقاعد كردن آنها لازم دارد. من در دور و بر خود كمتر چنين شخصي را سراغ دارم. در اين مورد بيشتر خواهم نوشت.

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

پيروزي شيرين

للاند و جين شبكه وسيعي از دوستان قدرتمند و سياستپيشه داشتند. جين براي رفع مشكلات مالي با آنها وارد مذاكره شد. او به منظور حل مشكلات به كرانه شرقي آمريكا سفر كرد تا از نزديك با دولتمردان و سناتورها به گفتگو بپردازد. چنين سفر دور و درازي با قطار براي يك بانوي سالخورده و داغديده چندان هم ساده نمي توانست باشد. همچنين جين از مخارج خانه خود تا حد ممكن كم كرد و براي حفظ دانشگاه چوب حراج به بخشي از دارايي هاي شخصي اش زد.در طول زندگي مشترك با للاند او به مناسبت هاي گوناگون جواهرات متنوعي براي جين خريده بود. از جمله محبوبترين متعلقات كه جين از آن براي حفظ دانشگاه چشم پوشيد همين مجموعه جواهرات بود. اما قبل از اين كه با مجموعه محبوب و خاطره انگيزش وداع كند و آن را به بانك
endow
نمايد از نقاش خانوادگي شان خواست تا تصوير اين مجموعه را بر بوم بياورد. هنوز هم در گوشه اي از موزه استنفورد اين تابلوي نقاشي خودنمايي مي كند و ياد آور
تعهد و تلاش هاي جين براي برپا نگاه داشتن استنفورد است.


خلاصه بعد از چند سال تلاش بالاخره جين موفق شد كه دولت فدرال را قانع كند كه از مصادره املاك دانشگاه صرفنظر كند. همان روز با وجود بارش باران سراسر دانشگاه جشن وسرور بود. دانشجويان از اين كه خانه شان را ايمن مي ديدند در پوست خود نمي گنجيدند.

ده سال پس از درگذشت للاند وقتي تمام اين مشكلات به پايان رسيده بود هيئت امنا ي استنفورد جين را به رياست خود انتخاب كردند. دقت كنيد كه با اين كه دانشگاه استنفورد به تمام معني ملك طلق جين بود و او يك تنه براي حفظش جنگيده بود اما هنوز خود را مقيد و ملتزم به هيات امنا مي دانست! شيرزن پير در يك سخنراني خطاب به هيئت امنا گفت

Let us not be afraid to outgrow old thoughts and ways and dare to think on new lines as to the future work under our care."

اين جمله را دو بار ديگر هم بخوانيد. يكي با نظر به اين سئوال كه چرا دانشگاه استنفورد و ديگر دانشگاه هاي غرب صدها سال زنده و پويا باقي مي مانند و دومين بار با نظر به اين كه اين جمله گفته يك پير زن است آن هم در عصري كه بيشتر دانشگاه هاي معتبر (به استثناي استنفورد تازه متولد شده) از زنان ثبت نام نمي كردند! به راستي چه شرايط و محيطي اين چنين ذهنيتي در جين و همچنين همسرش للاند به وجود آوردند؟
در نوشته بعدي ام سعي خواهم كرد به جواب اين سئوال بپردازم.

۱۳۸۶ آبان ۲۰, یکشنبه

افتتاح استنفورد

راه اندازي استنفورد شش سال طول كشيد. در جلسه افتتاحيه تصوير تمام قد شاهزاده كه به نام و ياد او دانشگاه ايجاد شده بود در گوشه اي زينت بخش مجلس بود. قرار بر اين بود كه پس از سخنراني افتتاحيه للاند جين سخنراني خود را ايراد كند اما غليان احساسات به او اجازه چنين كاري را نداد. او تمام مدت به تصوير فرزند دلبندش چشم دوخت و اشك ريخت. با اين حال در تمام مدت مراسم سر خود را بالا گرفته بود.

دو سال پس از افتتاح دانشگاه للاند از دنيا رفت و جين را با كوهي از مشكلات مالي تنها گذاشت.دولت فدرال بر آن بود كه زمين هاي دانشگاه را مصادره كند. بيشتر مشاورين به جين توصيه مي كردند كه دانشگاه را تعطيل كند. به عقيده آنها راهي براي حفظ دانشگاه وجود نداشت. جواب شير زن پير مشخص و قاطع بود:"هرگز."

اما
للاند با رفتار معقول و فهم و شعور استثنايي اش گنجي عظيم و زوال ناپذيرو بسي باارزشتر از مال ومنالي كه اكنون به شدت در معرض مخاطره بود براي جين به يادگار گذاشته بود وآن همانا كارمندان وفاداري چون جردن بود.

وقتي پيري چون للاند به توانايي ها و ايده ها و صداقت و كارداني و وفاداري جواني چون جردن چنان اعتماد مي كند كه للاند كرد جوان شيفته اين پير مي شود! اعتماد پاكبازانه پيربه جواني چون جردن از او برايش يك سرباز واقعي مي سازد. جوان تا حد مرگ به پير وفادار مي ماند. جوان مي خواهد به هر قيمتي شده به خودش و به پير -چه در زمان حياتش و چه بعد از مرگش- ثابت كند لياقت اين اعتمادرا داشته. به نظر منجوق چنين سرباز انساني هر چندكه از خود اختيار دارد و بعضا اعتراض مي كند و نارضايتي و يا طرح هاي جديد خود را ابراز مي كند بسيار باارزش تر از مهره هاي سرباز چوبي و سنگي صفحه شطرنج است!

آري! جردن در كنار جين ماند و به هر قيمت كه بود دانشگاه را به هنگام مشكلات مالي سر پا نگه داشت. او در طول سال هاي سخت منبع عظيم انرژي و اميد براي جين بود. همين احساس و رفتار را هم استادان و مديران و كارمندان جواني كه جردن استخدام كرده بود به نوبه خود نسبت به او داشتند.از طرف ديگر
دانشجويان استنفورد همين حس را نسبت به استادان خود داشتند. همگي به نوبه خود
تمام تلاش خود را مي كردند تا چراغ آن خانه روشن بماند.

سرقت علمی - ادبی

مدتی قبل وقتی دنبال راه حلی برای محاسبه توزیع انرژی اطراف یک سیاه چاله می گشتم به موضوع جالبی برخوردم! ۶۵ مقاله از آرکایو به دلیل سرقت علمی-ادبی حذف شده بودند! این مقاله‌ها به ۱۴ فیزیکدان و دانشجوی فیزیک از چهار موسسه و دانشگاه کشور ترکیه تعلق داشتند. خودتون این‌جا ببینید. جالب ترین این نویسنده‌ها دانشجویی است به اسم
Mustafa Salti
که ظرف مدت ۲۲ ماه ۴۰ مقاله در آرکایو ارائه کرده! جالب اینجاست که ۲۵ تا از این مقاله‌ها چاپ شده‌اند! جزئیات بیشتر را ملاحظه بفرمائید:


شرح مفصل‌تری از این ماجرا را می‌توانید اینجا و اینجا بخوانید. در مقاله‌ی دوم جمله کوتاهی هست که به سادگی این پدیده را توصیف می کند:


They're isolated, their English is bad, and they need to publish,… so they plagiarize…


وضعیت خیلی شبیه کشور خودمون به نظر می‌رسد. چه محیط مستعدی داریم، اینطور فکر نمی کنید؟

۱۳۸۶ آبان ۱۹, شنبه

ريسك

در نوشته قبلي ام آوردم كه للاند با كار سخت و صرفه جويي شديد توانست در مدت سه سال سرمايه اي به هم بزند. اما اگر للاند مي خواست به همين روش ادامه دهد از حدي بيشتر پولدار نمي شد. للاندپس از پولدار شدن هم به كار سخت ادامه داد. طبعا نوع كاري كه در اين مرحله انجام مي داد بيشتر فكري و مديريتي بود تا بدني. اما آن چه او را قادر ساخت تا به آن اندازه ثروت بيندوزد قابليت او براي پذيرش ريسك هاي معقول بود.يكي از اين ريسك ها كه ثروت و قدرت للاند رابه طرز افسانه اي بالا برد سرمايه گذاري وسيع در كشيدن راه آهن شرقي-غربي آمريكا بود. در آن هنگام بيشتر پولدار ها از سرمايه گذاري در اين پروژه عظيم ابا داشتند. پروژه بي اندازه بلند پروازانه مي نمود. اما للاند نترسيد ودل به دريا زد.

خدا رحمت كند داريوش كبير را! اما من معتقدم اگر اين خط آهن ساخته نمي شد آن"ايالات" "ايالات متحده" نمي شدند. و اگر هم اتحاد خود را حفظ مي كردند تبديل به ابر قدرتي كه ما اكنون مي شناسيم نمي شدند! آري! براي رسيدن به موفقيت هاي بزرگ بايد توان و جرات امتحان راه هاي و ايده هاي جديد را داشت. البته با يد به اندازه كافي مطالعه كرد تا ريسك كار معقول باشد.


در كار فيزيك هم همچنين است. بايد به ايده ها ي جديد فكر كرد. اما نبايد هر ايده عجيب و غريبي را منتشر كرد. از كشور هاي جهان سومي و مخصوصا از جماهير شوروي سابق مدام مقاله هايي بيرون مي آيند كه تجسم ريسك نامعقولند. به ظاهر ايده هاي بلند پروازانه اي را مطرح مي كنند كه قرار است فيزيك را متحول كند اما اشكالات اساسي دارند. من هر وقت ايده نويي دارم كه اندكي با آنچه به طور معمول مطرح مي شود متفاوت است ابتدا ايده را مي نويسم و به يكي از فيزيك پيشگاني كه در اين زمينه تبحر دارد و من اورا در همايشي ديده ام مي فرستم و از او نظر مي خواهم. به اين ترتيب ريسك اشتباه فاحش كردن پايين مي آيد.در كشور هاي جهان سوم چون ارتباطات كمترند احتمال اشتباه فاحش بيشتر است. در نوشته "طوطيان هند" كه واكنش منفي از طرف برخي خوانندگان ايجاد كرد كوشيده ام شرح دهم چگونه مي توان نظر فيزيكپيشگان ديگر را به اندازه كافي جلب كرد تا به هنگام لزوم به ايميل هاي علمي آدم جواب دهند. جواب دادن به چنين ايميلي با جواب دادن به ايميل تبريك سال نو فرق دارد! اين كار يكي دو روز از جواب دهنده وقت مي گيرد. طبيعي است كه اول آدم بايد نظر طرف را جلب كند تا انتظار داشته باشد كه او برايش اين قدر وقت بگذارد.

در ضمن نظر خواستن از همكاران در مورد ايده ها كار عجيبي نيست خود من هم به طور مرتب از همكارانم در اروپا و آمريكا چنين ايميل هايي دريافت مي كنم. در مواردي كه محاسبات به موضوعات كاري من مربوط باشد از من مي خواهند ايده شان را بررسي كنم تا ببينم "آيا ايده كار مي كند." رسم بر اين است كه اگر شخص از مقداري بيشتر به غنا و پروراندن ايده كمك كرد جزو نويسندگان مقاله خواهد شد

۱۳۸۶ آبان ۱۴, دوشنبه

ترکشهای یک انفجار هسته‌ای

بر عکس همشه که خندان بود، عصبانی به نظر می‌رسید. علتش را پرسیدم. گفت که نامهء زیر را دریافت کرده:


Dear Dr. ****
Thank you for submitting your ms. to the Journal of ***. Unfortunately due to Governmental restrictions, we are unable to proceed further with your ms.. We sincerely apologize for this unfortunate decision and asking your understanding during tense geopolitical situation which your country is facing .

Best wishes
Editor-in-Chief

استنفورد وجويندگان طلا

هنگامي كه للاند جوان بود در يك آتش سوزي تمام دارايي خود را از دست داد. اين اتفاق مصادف با زماني بود كه معادن طلا در كاليفرنياي شمالي كشف شده بود و گروه گروه از جاهاي مختلف قاره آمريكا به كاليفرنيا سرازير مي شدند تا ثروتي به چنگ آورند.جالب اين است كه كساني كه به دنبال جستجوي طلا رفتند اگر چه به طلا دست يافتند اما ثروتمند نشدند! ثروت نصيب كساني شد كه به ا ين معدنچيان كالا و يا "خدمات" مي فروختند. هر موقع كه معدنچي اي طلا پيدا مي كرد براي اين كه كار سخت و محيط خشن و وحشي آن زمان كاليفرنيا و غم دوري از خانواده را بر خود قدري آسان كند شروع مي كرد به ولخرجي. قيمت اجناس و "خدماتي" كه ارائه مي شد دركاليفرنياي آن زمان كه در واقع آخر دنيا حساب مي شد به طرز سرسام آوري بالا بود. در نتيجه طلاي به دست آمده به آساني از دست مي رفت. طبيعي است كه در چنين محيطي ميزان فساد خشونت و بهره كشي خارج از حد تصور براي يك نفر آدم معمولي باشد.

للاند پس از آتش سوزي از همسر خود خداحافظي كرد و راهي چنين محيطي شد. او در كاليفرنيا به كار بقالي مشغول شد. زندگي او در طول سه سالي كه در آنجا بود به حد وحشتناكي ساده و به دور از هر نوع وسايل آسايش بود. او حتي يك بالش هم نداشت و موقع خواب پوتين هايش را زير سرش مي گذاشت. اما پس از سه سال سرمايه قابل توجهي به هم زد و به پيش همسرش جين بازگشت. البته او هنوز با استنفورد ميليونري كه بتواند دانشگاهي با چنين عظمت برپا كند فاصله زيادي داشت. او ثروت خودرا به تدريج در طول عمر خود با استفاده از مغز قوي اقتصاديش به دست آورد. آنچه كه در آن سه سال كسب كرد تنها سرمايه اوليه براي كارهاي بعديش بود.

اما اينجا مي خواهم به
نكته ديگري تاكيد كنم. لحظه اي خود را به جاي للاند بگذاريد. فرض كنيد ثروت خود را در جواني با چنين سختي اي و در چنين محيط خشني به دست آورده ايد. به هنگام پيري چه ديدي نسبت به يك نفر جوان آكادميك مانند جردن خواهيد داشت؟
آيا حاضر خواهيد شد به توانايي هاي اين آدم اعتماد كنيدو پول زبان بسته تان را ( قسمت عمده دارايي تان را) كه با اين همه زحمت به دست آورده ايد در اختيار او بگذاريد تا ايده هاي نوگرايانه خود را كه هرگز تاآن زمان در جايي امتحان نشده امتحان كند؟

سياره نپتون

در بلاگ
cosmic varianceمطلب جالبي نوشته شده:

Dark Matter: Still Existing
Sean at 3:41 pm, November 1st, 2007
I love telling the stories of Neptune and Vulcan. Not the Roman gods, the planets that were originally hypothesized to explain the mysterious motions of other planets. Neptune was propsed by Urbain Le Verrier in order to account for deviations from the predicted orbit of Uranus. After it was discovered, he tried to repeat the trick, suggesting a new inner planet, Vulcan, to account for the deviations of the orbit of Mercury. It didn’t work the second time; Einstein’s general relativity, not a new celestial body, was the ultimate explanation.

In other words, Neptune was dark matter, and it was eventually discovered. But for Mercury, the correct explanation was modified gravity.


بقيه ماجرا را مي توانيد در اينجا بيابيد.

۱۳۸۶ آبان ۱۲, شنبه

پيري با ايده هاي جوان و دلي جوانتر

للاند و جين پس از پركشيدن شاهزاده به آمريكا بازگشتند اما قبل ازبازگشت به خانه ابتدا در شرق آمريكا به سراغ دانشگاه هاي معتبري چون هاروارد رفتند و با روساي آنها درباره طرحي كه در ذهن داشتند به گفتگو نشستند. ابتدا استنفوردها در انتخاب بين يك موزه يا يك دانشگاه مردد بودند. اما پس از مشورت با اين بزرگان مصمم شدند كه يك دانشگاه در محل املاكشان در كاليفرنيا بسازند.
در آن روزگاران دانشگاه هاي معتبر چون هاروارد تنها از دانشجويان مرد ثبت نام مي كردند. به علاوه دروسي كه تدريس مي شد از فارغ التحصيلان بيشتر يك "اديب" مي ساخت تا يك فرد با قابليت هاي عملي براي پيشرفت و كار در زندگي. جين و للاند دانشگاهي مي خواستند كه به اين نوع محدوديت ها خط بطلان بكشد.آنها اصرار داشتند دانشگاه از دانشجويان شهرونداني "مفيد" بسازد. به علاوه مي خواستند از زنان هم به عنوان دانشجو ثبت نام كنند. اگر اشتباه نكنم اين موضوع از نظر زماني بايد اندكي قبل تر از حركتي باشد كه در ايران خانم دولت آبادي و ديگران براي تاسيس مدارس ابتدايي دخترانه عمومي به راه انداختند. (البته مدارس خصوصي دخترانه كه در آن دختران متمولين و به ندرت دختران خدمتكاران آنها تحصيل مي كردند از قديم وجود داشتند و اعتراضي هم به آنها از طرف جامعه نبود.) بگذريم! از موضوع اصلي بحث منحرف شدم.


للاند ايده هاي خود رابا بزرگان هاروارد و ديگر دانشگاه ها در ميان گذاشت. همه اين ايده ها در حد تئوري از سوي آنها تاييد شد. اما هنگامي كه استنفورد به آنها پيشنهاد رياست چنين دانشگاهي مي داد (صد البته با حقوق و مزاياي چرب ونرم)آنها در عمل مي گفتند كه توان انجام چنين كاري را ندارند. دل كندن از محيط جا افتاده دانشگاه هاي شرق و سفر به غرب وحشي و ساختن دانشگاهي در ميان يك روستاي به دور از هر گونه مظاهر تمدن نوين چيزي نبود كه از عهده آنها بر آيد. به علاوه آنها به روش هاي قديم خو گرفته بودند. آنها را ياراي آن نبود كه با اين همه ايده جديد به يكجا روبه رو شوند.
بالاخره يكي از اين بزرگان يكي
ازدانشجويان سابق خود به نام جردن را كه آن موقع حدود چهل سال داشت به آنها معرفي كرد. بايد تا كيد كنم چهل سالگي براي رياست دانشگاه سن بسيار كمي است. در آمريكا از "غوره نشده مويز گشتن" خبري نيست.

اين پير فرزانه مي دانست كه بر پايي چنين دانشگاهي با چنين ايده هاي نويني در چنين مكان دور افتاده انرژي يك جوان را مي طلبد. آري چنين دانشگاهي رئيسي مي خواست كه به همراه دانشگاه "تاتي تاتي" كند. زمين بخوردو بلند شود. قدم به قدم بردارد و راه رفتن بياموزد. امتحان ايده هاي نو كار كسي نيست كه از اشتباه بهراسد.كار كسي نيست كه در لايه هاي عميق ذهنش باور داشته باشد همه چيز را از قبل مي داند. كار كسي نيست كه گمان كند تا ديگري بگويد "ف" او در خواهد يافت "فرنگيس". كاري كسي نيست كه مي پندارد آنچه كه بقيه در آيينه نمي بينند او در خشت خام مي بيند. كار كسي نيست كه اشتباهاتش را به دليل اين كه به شهرت و اعتبارچهل -پنجاه ساله اش لطمه مي زند زير فرش قايم كند. كسي مي خواهد كه پيوسته به دايره تجربياتش بيفزايد و اگر اشتباهي كرد زود آنها را تحليل و جبران كند


استنفورد ها به سراغ جردن رفتند و او را به عنوان رئيس و رهبر دانشگاه استخدام كردند. از آن هنگام ورد زبانشان اين بود رئيسي انتخاب كرده ايم كه به همراه خود دانشگاه رشد كند و بزرگ شود.

از نظر يك نفر مقيم سرزمين گل و بلبل روساي سي و چهل
ساله دانشگاه ها امري عاديند! اولين چيزي كه به نظر مي رسد اين است: استنفوردها رئيس جواني انتخاب كردند كه بتوانند او را روي انگشت بچرخانند و نظرات خود را به او تحميل كنند. اگر هم او روزي "شاخ در آورد" با هارت و پورت او را بترسانندو رويش را كم كنند. لابد يك نفر چهل و پنج ساله هم در بساطشان استخدام مي كردند تا هر از گاهي اين دو را به جان هم بيندازند و از اين جنگ گلادياتوري لذت ببرند و به سياست ديرينه اما همواره موفق تفرقه بينداز و حكومت كن عمل كنند. نه خير! استنفورد ها از اين جنس افراد نبودند. خانه اي كه اين گونه بنا شود به زودي از هم مي پاشد.دانشگاه استنفورد از بدو پيدايش زلزله هاي زيادي به خود ديده اما بيش از صد سال است كه ماندگار است. طبعا راز ماندگاري "راست گذاشتن" "خشت اول" توسط "معمار" است.

استنفوردها به اين رئيس جوان و ايده هاي نوش در عمل ارزش قايل بودند. اور ا نه به صورت يك لعبتك و يا يك عروسك خيمه شب بازي ويا حيف نان كه هر از گاهي بايد "رويش را كم كرد" بلكه به صورت ناخداي تواناي كشتي آمال و آرزو هايشان و محافظ و باغبان ثمره جاويدان زندگي شان مي نگريستند. شعور آن را داشتند كه او را در برابر طوفان هاي آينده تقويت كنند تا اين كشتي در مواقع خطر غرق نشود. نه آن كه با راه انداختن جنگ هاي گلادياتوري او را تضعيف كنند.

آري استنفوردها به جردن جوان اعتماد كردند (اعتماد به معناي غني آمريكايي اش كه ما در فرهنگ خود با آن بيگانه ايم). پول زبان بسته شان را بيدريغ به پاي ايده هاي نوين او ريختند. اگر للاند نيز همچون پسرش يك شاهزاده بود اين عمل تنها تحسين بر انگيز بود!اما او شاهزاده نبود! براي به دست آوردن هر دلار از داراييش جان كنده بود. اين اعتماد او به يك دانشگاهي جوان با ايده هاي نو از نظر من نه تنها تحسين بر انگيز بلكه اعجاب آور است! براي اين كه ارزش و عظمت اين اعتماد را به تصوير بكشم در نوشته بعدي يك فلاش-بك مي زنم به دوران جواني استنفورد پير

بانگ نماز بي وقت:*

" .... هرجا كه مهمي در پيش است، كارناگردگان و كودكان .... را نامزد مي كنند، و خطاها مي افتد..."

سير الملوك، ص 209
بانگ نماز بي وقت:*
چگونه مي توان يك پژوهشگاه را نابود كرد؟

بسيار ساده ! اصلا" فكر نكنيد سرويسهاي اطلاعاتي خارجي لازم است مداخله كنند، تا از اين طريق كشور ما را تضعيف كنند و رشد علمي آن را كند كنند. كافي است، همانگونه كه بزرگان تاريخ ما گفته اند، كارهاي خرد به دست افراد بزرگ بسپاريم و كارهاي كلان به دست افراد خرد؛ كافي است مديريت يك پژوهشگاه بزرگ را به دست فردي نا بلد، مدير بد، بسپاريم. از فردا استخدام افراد جديد و اخراج افراد موجود، به دليل ناكارآمدي افراد موجود و جايگزيني آنها توسط افراد كارآمد شروع مي شود؛ تنبيه اداري افراد فضول، بگو بلدهاي ناقد، شروع مي شود؛ سلف سرويس هر روز تغيير مي كند، گاهي دو نوع غذا به دستور رئيس، عرضه مي شود: غذاي چرب خوش مزه متعارف و نيز غذاي پرهيزي مثلا" دوغ براي سالم- پسندان؛ قرارداد با شركتهاي نگهدارنده تجهيزات پژوهشي گران قيمت به بهانه اينكه تجملي است و هزينه هاي بيجا، مانند خريد قطعات يدكي، را لغو مي كنند، و بر سر اهداف مبارك و انگيزه هاي خير خواهانه رئيس با هم دعوا و كتك كاري مي كنند؛ عده اي هم درخفا به رايانه هاي شخصي افراد سر مي زنند، اطلاعات و تصاوير شخصي يا خصوصي آنها را مي ربايند، و به نام اهداف مقدس ملي به رئيس، به خاطر ظاهر غير عرفي يا شرعي وابستگان آن شخص، شكايت مي كند.
كار تمام است. پژوهشگاه از كار افتاده است. كارمندان و پژوهشگران دست از كار مي كشند، گرچه وانمود مي كنند كار مي كنند، يا خراب كاري مي كنند. افسردگي، عصبانيت، شگفتي، گيجي، و فحاشي مي ماند و يك نهاد پژوهشي كه قبلا" دست كم لك و لكي مي كرد. اين گونه مي توان براحتي يك پژوهشگاه را از كار انداخت. كسي هم نمي تواند اعتراض بكند اعتراض يعني اغتشاش و حركت خلاف اهداف و منافع ملي، يا خيانت به كشور، كه نتيجه آن هم روشن است.
ياد اين نكته افتادم از كتب قدماي خودمان ( نصيحه الملوك، امام محمد غزالي، موسسه نشر هما، تهران، 1386، ص 24 و 25)
" و عمر رضي الله عنه هر شب به جاي عسس مي گرديدي تا هر جا خللي بديدي تدارك كردي و گفت اگر گوسپندي گرگين بركنار فرات بگذراند و روغن در وي نمالند ترسم كه روز قيامت مرا از آن بپرسند. .....عبدالله عمر با جماعت اهل بيت او مي گويد كه ما دعا كرده بوديم تا خداي تعالي عمر را در خواب بما نمايد، پس از دوازده سال وي را بخواب ديدم همي آمدي چون كسي كه غسل كرده باشد و ازاري بخويشتن گرفته. گفتم كه يا امير المومنين چون يافتي خداي را تعالي و با تو چه احسان كرد؟ گفت يا عبدالله چندست تا از نزديك شما بيامدم؛ گفتم دوازده سال. گفت تاكنون در حساب بودم و بيم آن بود كه كار من تباه شود اگر نه آن بودي كه حق تعالي رحمت كردي. حال عمر چنين بود با آنكه در همه دنيا از اسباب ولايت ذره يي بيش نداشت."
حال عمر، و تعلل در رسيدگي به گوسفندان، كه چنين باشد حال شيعه علي چه خواهد بود كه چنين با خلق خدا و پژوهشگران رفتار مي كنند.
توجه: تمام مصاديق بالا عين واقعيت است، تحريف و تخيل نيست. نه تنها كه يك پژوهشگاه چنين است، بلكه دست كم دو واحد پژوهشي مي شناسم كه اين چنين در حال نابود شدن اند.

* سيرالملوك، نظام الملك، انتشارات زوار، 1385 ، ص95